سس فرانسوي خوش مزه است!

سالانه هر ايراني 4 دقيقه و هر فرانسوي 47 كتاب مي خواند. (جرايد)

ارژنگ حاتمي

 

محققان وبلاگ بعد از انجام هيچ گونه تحقيقي موفق به كشف 4 احتمال شدند، اين احتمالات علت مطالعه كمتر ايراني ها نسبت به فرانسوي ها را بيان مي دارد:

 

احتمال اول: فرانسوي ها فاقد تعهد لازم در قبال جامعه خود مي باشند و به جاي تلاش براي به حركت درآوردن لاستيك هاي اقتصاد و … ببخشيد چرخ هاي اقتصاد و توسعه كشورشان، مي نشينند و هي كتاب مي خوانند.

 

احتمال دوم: ما ايراني ها بسيار تند خوان هستيم و در همان 4 دقيقه چهل و هفت كتاب كه هيچ، چهارصد و هفتاد تا كتاب مي خونيم!

 

احتمال سوم: صدا و سيماي كشور فرانسه به مانند صدا وسيماي كشور ما فيلم ها و برنامه هاي جالب و متنوع و آموزنده پخش نمي كند و فرانسوي ها مجبورند اوقات فراغت خود را با خواندن كتاب پر كنند. (آخي!)

 

احتمال چهارم: از آنجا كه خواندن كتاب تاثيري مستقيم بر روي كاهش تعداد دانشجويان دارد كمتر كسي حاضر به خواندن كتاب مي شود، به مثال زير توجه كنيد:

- اگر پدر كتاب بخواند ديگر فرصت نمي كند براي گزراندن اوقات فراغتش به سر كار دومش برود.

- در نتيجه پول كمتري بدست مي آورد.

- توانايي پرداخت شهريه دانشگاه فرزندش را از دست مي دهد.

- فرزندش از دانشگاه اخراج مي شود!

- تعداد دانشجويان كم مي شود.

 

نتيجه گيري: سس فرانسوي خوش مزه است!

اي (...) خيلي (...) !!!

ارژنگ حاتمي

معاون راهنمايي و رانندگي ناجا: 46 درصد از رانندگان متخلف بعد از اعمال قانون از سوي مأموران به آنها فحاشي كرده و ناسزا مي گويند.



نام فيلم: مأمور وظيفه شناس!

پلان اول:
كارت و گواهينامه...
سلام جناب سروان! خسته نباشيد، ببخشيد... خانومم بيمارستان بستريه... حواسم پرت بود، شما رو نديدم و از چراغ قرمز رد شدم... اگه ميشه خواهشاً اين دفعه رو گذشت كنيد.
نمي شه آقاي محترم، شما با گذشتن از چراغ قرمز جان خيلي ها رو به خطر مي اندازيد.
تو رو خدا، نوكرتم... جون بچه هات... آقايي كن اين دفعه رو بي خيال ما شو... قول مي دم تكرار نشه.
اين هم برگه جريمه شما... بفرمايين!
(راننده در حالي كه برگه جريمه را پاره مي كند): بي معرفت نالوتي! اصلاً تو (...) نداري! (پاي خود را روي پدال گاز فشار مي دهد و سر خود را از شيشه ماشين بيرون مي آورد): خيلي (...)!

پلان دوم:
آقاي محترم اينم برگه جريمه شما!
... (سكوت!)
(مأمور در حالي در چهره اش تعجب و خوشحالي ديده مي شود): شما احياناً از دست من ناراحت نيستيد؟! نمي خواين چيزي بگيد؟!
ناگهان راننده دست در جيب كتش مي كند...
(مأمور در حالي كه كمي هراسان شده است): نه... اشتباه نكنيد، شما حداكثر بايد در اين لحظه به من ناسزا بگيد... من هنوز آرزو دارم... به خاطر يك جريمه شدن كه آدم نمي كشن!
راننده متخلف يك قطعه كاغذ و يك خودكار از جيبش بيرون مي آورد، مأمور نفس راحتي مي كشد، راننده متخلف روي كاغذ مطلبي مي نويسد و به مأمور مي دهد و گاز ماشين را مي گيرد و مي رود:
"من لال هستم و متأسفانه نمي توانم آن طور كه بايد از خجالتتان در بيايم: نامرد چرا منو جريمه كردي واقعاً (...)!"

پلان سوم:
مأمور از دور يك ماشين مي بيند و خوشحال مي شود و با خود مي گويد: آخ جون اين پدرمه... كمربند نبسته... مطمئن هستم اگه جريمه اش كنم خيلي خوشحال مي شه كه پسرش اين قدر وظيفه شناسه!
سلام پدر، اين برگ جريمه شماست، لطفاً كمربند ايمني خودتون را ببندين.
پدر لبخند مليحي مي زند.
(مأمور در حالي كه در پوست خود نمي گنجد): پدر جون مي بيني چه پسر وظيفه شناسي تربيت كردي؟
آفرين به پسر وظيفه شناسم كه باباش رو هم جريمه مي كنه!
پدر خيلي خونسرد از ماشين پياده مي شود و كمربندش را به جاي اينكه ببندد به قصد كبود كردن فرزندش باز مي كند: پسره بي چشم و رو، حالا بابات رو جريمه مي كني... همش تقصير اون مادر...!

پلان چهارم:
مأمور در حالي كه لبخندي بر چهره دارد، يك برگه به راننده متخلف مي دهد: سلام، سال نو مبارك...
(...)ي (...) چرا جريمه مي كني... چراغ زرد بود نه قرمز!
(مأمور كه به نظر مي رسد ديگر به اين طرز برخوردها عادت كرده با خونسردي): آقاي محترم، اين برگه جريمه نيست، برگه ارشاد است.
آخ، خدا منو بكشه جناب سروان، من نوكرتم، ببخشيد بد صحبت كردم، سال نوي شما هم مبارك، خانواده خوبن... ترمزم نگرفت جناب سروان وگرنه من هميشه...
اِ... پس ترمز ندارين! پس حالا اين جريمه رو
 هم داشته باشين(!)

پيام اخلاقي اين مطلب: "مأموران راهنمايي و رانندگي انسانهايي زحمتكش هستند و اين وظيفه ما شهروندان است كه به آنان احترام بگذاريم و ... تق تق تق تق!!! (اين صدا در نتيجه برخورد دست يك مأمور راهنمايي رانندگي به شيشه اتومبيل نويسنده اين مطلب ايجاد شده است.)
نويسنده: ... چي شده جناب سروان؟
مأمور: آقاي محترم كارت و گواهينامه...
نويسنده: آخه چرا؟
مأمور: نگاه كن چه ترافيكي درست كردي... چرا حركت نمي كني؟ وسط خيابون پشت فرمون ماشين جاي مطلب نوشتنه؟
نويسنده: ببخشيد جناب سروان... مطلب يك دفعه به ذهنم اومد، زدم رو ترمز، ترسيدم ننويسم از يادم بره!
مأمور: اينم برگه جريمتون... حركت كنيد
نويسنده: اي (...) خيلي (...) !!
!


مژدگاني يك سگ فراري و شهريه يك ترم دانشگاه(!)

در خبرهاsag آمده بود كه يك خانواده تهراني براي پيدا كردن سگ خود مبلغ 300 هزار تومان مژدگاني مي پردازد.

 

* نتيجه گيري: به دو دليل اين مورد اصلاً جاي تعجب ندارد؛

دليل اول – اهميت سگ: اصولا سگ در زندگي شهري نقش تايين كننده اي دارد، و در حال حاضر برخي افراد به دليل برخي ويژگي هاي شخصيتي سگ به اين موجود ارادت خاصي داشته و از برخي رفتارهاي آن الگو برداري مي كنند، به عنوان مثال:  برخي مثل سگ پارس مي كنند، برخي مثل سگ پاچه مي گيرند، برخي مثل سگ به جان ديگران مي افتند، و حتي برخي به طور كلي اخلاق سگي دارند!

دليل دوم - قيمت سگ: اگر خبرنگار مذكور از بازار سگ و قيمت آن خبر داشت مطمئناً از 300 هزار تومان مژدگاني تعجب نمي كرد.

.

.

.

 بهتره به جاي نوشتن اين چرت و پرت ها كه براي من نه آب مي شود و نه نان، دوچرخه ام را بردارم و به دنبال سگ مذكور بگردم ... با گرفتن مژدگاني اش حداقل نصف شهريه يك ترم دانشگام رو مي تونم بدم!!

من و غول چراغ 2

٭ارژنگ حاتمي
- خلاصه قسمت گذشته: يك روز توي پارك چراغ جادو پيدا كردم، وقتي به اون دست كشيدم يك غول با پنج تا بچه و خانومش از توي چراغ بيرون افتادند، غول به من گفت توانايي برآورده كردن آرزو رو نداره و از من خواست كه سه تا آرزوش رو برآورده كنم، اولين آرزوش داشتن خونه، دومين داشتن يك BMW و سومين آرزوش هم اين بود كه خرج دانشگاه آزاد پسرش رو بدم، غول وقتي ديد نمي تونم آرزوهاش رو برآورده كنم منو از لوله چراغ كرد توي چراغ! و تا امروز سي و دو سال مي شه كه من داخل چراغ هستم.
- و اينك ادامه داستان: توي چراغ خوابيده بودم و داشتم كابوس همون روزي رو مي ديدم كه غول داره با زور منو از لوله تنگ چراغ وارد چراغ مي كنه، توي اين سي و دو سالي كه توي چراغ بودم هر شب در ميون اين كابوس رو مي ديدم.
... با تكون خوردن چراغ از خواب بيدار شدم، دور و برم يك عالمه دود بود... آره مي دونستم چه اتفاقي افتاده، بالاخره يكي به اين چراغ دست كشيده ... از چراغ افتادم بيرون، بعد از سي و دو سال داشتم بيرون رو مي ديدم، چراغ در دست يك جوون بود، از اون تشكر كردم، بهم گفت: من داستان تو رو توي صفحه "سوسه" خوندم، خيلي دلم به حالت سوخت و اومدم از توي چراغ در آوردمت!
صداي بوق و خوشحالي مردم از توي خيابون شنيده مي شد، با خودم گفتم حتماً تيم فوتبال كشورمون قهرمان جهان شده كه مردم اينقدر خوشحالند، از يك جوون كه بشدت در حال خوشحالي كردن بود، پرسيدم: "چرا مردم اين قدر خوشحالند؟"، با هيجان گفت: "تيم فوتبال انتقام شكست سي و دو سال پيش از تيم دوم مقدونيه رو گرفت! تازه علي دايي هم چهارصدمين گل ملي اش رو زد!"
توي شهر قدم مي زدم كه توي اون همه سر و صدا سه نفر رو كنار خيابون ديدم كه چند تا كارتون روي خودشون انداخته بودند، يك سكه 50 تومني توي جيبم بود، توي كاسه اش انداختم و رد شدم، چند قدم كه دور شدم چيزي محكم توي سرم خورد، ديدم سكه 50 تومنيه ... و صداي فريادي كه مي گفت: "مرتيكه! خجالت نمي كشي 50 تومن به چه دردي مي خوره؟!
نمي شه يك تلفن هم باهاش بزني! صداش آشنا بود و قيافه اش آشناتر... وقتي چشمام توي چشماش گره خورد، اشك توي چشماش جمع شد... زد زير گريه و بغلم كرد... هنوز در حال تعجب كردن بودم كه گفت: "من به تو خيلي بدي كردم ..."، آره، اون همون غولي بود كه سي و دو سال پيش منو توي چراغ كرده بود، گفتم: "چقدر لاغر و شكسته شدي"، آهي كشيد و گفت: "بعد از اون كه تو رو فرستادم توي چراغ با خانوم بچه ها دنبال يك خونه اجاره اي گشتيم، به ما خونه اجاره نمي دادن، مي گفتن جمعيتتون زياده، اجاره ها هم خيلي بالا بود...
بالاخره يك خونه اجاره كرديم من چند جا كار مي كردم تا اينكه چند وقت پيش ترمز پيكان خالي كرد زدم به يك نفر، ماشين هم بيمه نبود، هر چي داشتيم خرج اون كردم" با تعجب گفتم: "مگه هنوز پيكان توليد مي شه؟" گفت: "نه مدل شصت و يك بود" تعجبم بيشتر شد: "مگه خودروهاي فرسوده جمع آوري نشدند؟" گفت: "قراره امسال همه رو جمع كنن!"، نگاهي به دور و برم كردم گفتم: "راستي از
بچه هات چه خبر؟!" باز بغض كرد: "پسر بزرگم توي يك پارتي، اكس زد و تركيد!، پسر كوچيكم هم به تقليد از سريال "شبهاي ژواستيك" هندوانه سالم رو مي خواست قورت بده خفه شد! از يكي از بچه هام هم خبري ندارم.
اصلاً نمي دونم كجاست، دخترم هم چند وقت پيش خودكشي كرد و الآن من موندم و خانومم و يكي از بچه هام."، خيلي ناراحت شدم، گفتم: "دخترت چرا خودكشي كرد؟!" گفت: "يك پسره مي خواست با دخترم ازدواج كنه وقتي اومد خواستگاري دخترم و قيافه من و خانومم رو ديد فهميد ما غوليم، واسه همون از ازدواج با دخترم منصرف شد! و دخترم هم خودشو كشت!"
گفتم: "راستي پسرت درسش رو تموم كرد؟ هموني كه آرزو كردي خرج دانشگاه آزادش رو بدم..."، لبخندي زد و گفت: "شهريه ها رو ساماندهي كردند و بعد از كلي بحث و بررسي به اين نتيجه رسيدند كه شهريه ها كمه! واسه همون زيادش كردند پسرم هم ترك تحصيل كرد و رفت توي اين شبكه هاي هرمي كار كرد و بعد از سي و دو سال تازه امروز تونست به پول خودش برسه، ميگن اگه چند سال ديگه هم كار كنه ميليونر ميشه!".
واقعاً دلم به حال غول و خانواده اش سوخت، گفتم: "آقاي غول! من يك پيشنهادي دارم!" گفت: "چه پيشنهادي؟" چراغ رو بهش نشون دادم و گفتم: "بريد توي همين چراغ زندگي كنيد، از كارتون خوابي كه بهتره!" غول به زحمت لبخندي زد و گفت: "راستش توي اين سي و دو سال چند بار قصد كردم همين كار رو انجام بدم."، با تعجب پرسيدم: "خوب پس چرا اين كار رو نكردي؟!"، غول جواب داد: "آخه غول ها اگه به چراغ دست بكشند هيچ اتفاقي نمي افته، حتماً بايد يك آدم به چراغ دست مي كشيد كه تو از توي چراغ بيرون مي افتادي."، گفتم: "خوب مي تونستي به يك آدم بگي كه به چراغ دست بكشه"، غول چند دقيقه اي مكث كرد و بعد محكم زد توي سرش و گفت: "آخ! چقدر دردم گرفت!"، گفتم: "چرا دردت گرفت؟" غول هنوز سرش رو گرفته بود، گفت: "آخه محكم زدم توي سرم"، گفتم: "چرا زدي توي سرت؟"، گفت: "آخه اين فكر توي اين
سي و دو سال اصلاً به ذهن خودم نرسيده بود!"، غول دست خانوم و بچه اش رو گرفت و رفت توي چراغ.
- نتيجه گيري داستان: "غول ها كم عقل هستند."

روزنامه قدس

امضاء

تاريخ: 25/8/1385

موضوع: عهدنامه پالايش طنز ايراني از يه عالمه چيز

خطاب به: وجدان آگاه بشريت(!)

 

شايد اين حركت به نوعي طنزآلوده باشد اما از آنجا كه لطيفه با طنز تفاوت دارد و ما ناخواسته در سيطره چالش هاي موجود در راه رسيدن به حركتي مثبت هستيم، عهدنامه پالايش طنز ايراني از يه عالمه چيز را امضا مي كنيم، ما امضا كنندگان اين عهدنامه به جان عمه و ايضاً خاله گرايمان قسم مي خوريم كه موارد زير را شديداً و اكيداً رعايت كنيم:

 

1- در لطيفه هاي خود به جاي واژه هاي نامانوس و بيگانه اي همچون « يك قزويني»، « يك كرد»،« يك ترك» و ... از كلماتي همچون « يك نفري»،« يك بابايي»،« قضنفر» و ... استفاده كنيم ، بديهي است بدين وسيله هر لطيفه تبديل به يك چيستان مي شود كه علاوه بر جذاب تر بودن براي شنونده، به بالا رفتن ضريب آي كيو هم كمك مي كند! 

 

2- از اين پس جانوران و بالخص سوسك ها در طنزنوشته هاي مان به زبان هاي مورد احترام تركي، كردي، فارسي، لري و ...  صحبت نكنند، بديهي است براي عملي شدن اين مورد يا بايستي جانوران در طنزنوشته ها لال باشند و يا اينكه به زبان امريكايي، انگليسي و صهيونيستي صحبت كنند!

 

3- اگر فردي عهدنامه فوق را اجرا نكرد و لطيفه هاي بد تعريف كرد، براي او و خانواده و همشهريانش جك و لطيفه بسازيم و او را ضايع كنيم.

 

4- اگر هر كدام از بند هاي فوق را عمل نكرديم به ازاي هر تخلف مبلغ 1000 تومان به حساب شخصي « الف. حاتمي »  واريز نماييم!

 

- توضيح ضروري: اين عهدنامه هم عهدنامه ي بدي نيست، سر بزنيد و اگه خواستيد امضاش كنيد.

من و غول چراغ جادو

٭ ارژنگ حاتمي
من پسر سر به زيري هستم. راستش از وقتي يكي از دوستانم يك پانصد توماني از روي زمين پيدا كرد، من متوجه شدم كه سر به زيري فايده هاي فراواني دارد. در پارك قدم مي زدم كه يك چراغ قديمي توجهم را به خود جلب كرد. با خودم گفتم: واقعاً احمقانه است كه فكر ghoolكنم توي اون غول باشه! اما از آن جا كه من آدم عاقلي هستم چراغ را برداشتم و دستي به آن كشيدم. چراغ اول يك عالمه دود كرد و بعد يك آقاغول، يك خانوم غول به همراه پنج تا بچه غول قد و نيم قد از توي چراغ بيرون افتادند. بچه غولها و مادرشان روي چمنها و آقاغول روي شاخه يك درخت افتاد. من در حال تماشاي اين حوادث بودم و منتظر، كه هر لحظه مردم با ديدن غولها داد و فرياد راه بيندازند... .
پيرمردي كه در پارك در حال ورزش كردن بود، غول را كه ديد از همان دور فرياد زد: "آقاي محترم! شما كه واسه خودت غولي هستي! شما ديگه چرا؟ با بيژامه توي پارك؟ خجالت بكش!"
غول پدر نگاهي به سر و وضعش انداخت و گفت: ببخشيد! من توي چراغ خواب بودم، فكر نمي كردم اين (با انگشت به من اشاره كرد) مزاحم بشه! "خانووم اون شلوارم رو بده!" غول پدر در حال پوشيدن شلوار بود كه متوجه مأمور شهرداري شد: "آقاي غول! اين برگ جريمه شماست بابت افتادن شما روي درخت و شكستن اون!"، پشت سرش هم يك مأمور راهنمايي و رانندگي: "آقاي غول! چراغ شما بيش از حد نرمال دود مي كنه و باعث آلودگي هوا و آسيب ديدن لايه اوزون مي شه، لطفاً اين جريمه رو پرداخت كنيد." - با خودم گفتم: "آخه چرا هيچ كس از ديدن اين غولها تعجب نمي كنه؟!"- غول پدر در حال چونه زدن با مأمور شهرداري و راهنمايي و رانندگي بود: "ندارم! من شكم بچه هامو هم نمي تونم سير كنم! آخه از كجا بيارم!" كه چشمش به من افتاد: "آقايون! اين نامرد! (باز هم با انگشت به من اشاره كرد) ماهارو از اين چراغ در آورد جريمه ها رو هم او بايد بده" ... برگه هاي جريمه را گرفتم و با خودم گفتم: "اين جريمه ها در برابر برآورده شدن سه تا آرزو كه ارزشي نداره" توي فكر بودم كه چه آرزوهايي بكنم، كه غول نگاهي به من كرد و گفت: "آقا پسر، من سه تا آرزو دارم!"، با تعجب گفتم: .اِ اِ اِ... تو بايد آرزوهام رو برآورده كني... نه من آرزوهاي تو رو. غول قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: "اون مال قديمها بود، من اگه مي تونستم اول آرزوهاي خودم رو برآورده مي كردم و با پنج تا بچه تو اين چراغ قديمي كوچك زندگي نمي كردم."، خيلي خونسرد جواب دادم: "به من چه، من كه ميرم..."، غول يقه ام رو گرفت و گفت: "چي گفتي؟!"، فهميدم غول زياد مهرباني نيست، از روي اجبار گفتم: "حالا آرزوهات رو بگو، شايد تونستم واست كاري كنم!"، غول بدون اين كه زياد فكر كند، گفت: "اول از همه يك خونه مي خوام، بچه ها دارن بزرگ مي شن. تا چند سال ديگه اصلاً تو چراغ جا نمي شيم! بعدشم توي اين چراغ امنيت نداريم، هي يك آدم فضول (اين دفعه به من اشاره نكرد، اما منظورش من بودم) ميآد به چراغ دست مي كشه و ما مي افتيم بيرون...، آرزوي دوم من هم اينه كه يك BMW مي خوام، مگه من چيم از اين فوتباليستها كمتره كه فقط بلدن توپ شوت كنن؟!"، من گفتم: "پيكان هم خوبه ها!"، غول ناراحت شد و گفت:" چرا فحش ميدي؟!، آرزوي سوم من هم اينه كه خرج دانشگاه آزاد بچه ام رو بدي!"، گفتم: "اين آخري كه مسأله مهمي نيست، قرار شده وام بدن و شهريه ها رو كم كنن". غول لبخندي زد و گفت: اي بابا! ما از اين قولها زياد شنيده ايم!"
مغزم داشت سوت مي كشيد... با ترس و لرز گفتم: "آقاي غول اگه اين آرزوهات رو برآورده نكنم، چي مي شه؟" غول گفت: "از لوله همين چراغ مي كنمت توي چراغ!" به زحمت لبخندي زدم و گفتم: "شوخي مي كني؟!" غول با يك دست من را برداشت و سرم را به طرف لوله چراغ برد... .
آره شايد منتظريد كه بگويم بعدش از خواب پريدم، اما متأسفانه اين داستان واقعيت داشت و من الآن سي و دو ساله كه توي اين چراغ هستم. "لطفاً يكي من را در بياورد."
نتيجه گيريهاي داستان:
1- سر به زير بودن زياد هم خوب نيست.
2- دو تا بچه كافيه، اگر غول باشي كه يكي هم بسه!
3- هيچ وقت چراغ جادو پيدا نكنيم.
4- وقت خودمان را با خواندن داستانهاي بي سر و ته هدر ندهيم!

روزنامه قدس

داستان شيري كه يك خرگوش چاق و چله رو خورد!

ارژنگ حاتمي                                                              khargoosh

 

آقا شيره دلش بدجوري براي خوردن يك خرگوش چاق و چله لك زده بود، رفت توي جنگل و يه گوشه كمين كرد،

- سلام آقا شيره! دنبال خرگوش مي گردي؟!(اين صداي دوستش آقا گرگه بود)

# آره ... تو از كجا ميدوني؟

- نويسنده داستان بهم گفت دنبال خرگوش مي گردي  بيام بهت بگم بيخودي وقتت رو هدر ندي ، اين روزها اكثر خرگوش هايي كه قابليت خورده شدن رو دارن به جاي چرخ زدن تو جنگل توي خونه هاشون پشت كامپيوتر نشستن و چت مي كنن ... آهاي كجا با اين عجله ... فـقط مواظب با ...

آقا شيره ادامه صحبتهاي گرگ رو نشنيد چون داشت با سرعت تمام به سمت غار آقا خرسه مي رفت كه تازگي ها تبديل به كافي نت شده بود ، بدون معطلي پشت يك كامپيوتر نشست، آقا شيره اول براي اينكه يكم اشتهاش باز بشه مي خواست وارد سايت خرگوشهاي خوشمزه دات كام بشه كه ديد فيلتر شده ... سريع رفت يك در بازكن آورد و حالشو كه رفته بود تو قوطي درآورد!

آقا شيره يك ID به اسم khargoosh_bazigoosh  ساخت و سريع وارد يكي از چت روم هاي خرگوشها شد و روي اسم kargoosh_naze  كليك كرد و بعد از نيم ساعت چت كردن باهاش زير درخت نارگيل قرار گذاشت ... آقا شيره زودتر به سر قرار رفت و پشت درخت نارگيل قايم شد و منتظر موند ... كه يكدفعه يه چيزي خورد توي سرش ... به بالاي سرش نگاه كرد:

- ميمون بي خرد چرا با نارگيل مي زني به سرم؟

# من ميمون نيستم ... من kargoosh_naze    هستم! هر هر هر ... !! تو شيشمين جونوري هستي كه امروز سر كارش گذاشتم ... دو تا گرگ ، يه لاشخور،يه كفتار و تو !

- اين كه پنج تا شد!

# آها ... يكيشون هم واقعا يه خرگوش بود!!

- من ميرم ، ولي بهت نصيحت مي كنم پات رو روي زمين نزاري ...!!

شير دوباره رفت غار آقا خرسه  و دوباره پشت كامپيوتر نشست و اين دفعه سعي كرد ديگه گول ميمون ها رو نخوره! اين دفه روي khargoosh_chaghe كليك كرد:

# salam

- سلام

# khobi? Mitonam bahat chat konam?

- آره ، به شرطي كه فينگليشي تايپ نكني!

# why?

- آخه اينجوري خواننده ها هنگام خوندن وبلاگ اذيت مي شن!

# باشه ...

- تو به چه ميوه اي علاقه داري؟

# هويج!

- از چه رنگي خوشت ميآد؟

# با اينكه الان قهوه اي مد شده ، اما هنوز هم از نارنجي و صورتي خوشم ميآد!

- واي چه تفاهمي!!! من هم عاشق هويجم و از رنگ نارنجي خوشم ميآد!

# همديگه رو ببينيم؟

- نه!!

# why?

- چونكه مامانم ميگه تو اين دوره زمونه گرگ زياد شده ، بايد مواظب خودت باشي!

# خوب خرگوش عاقل! مگه گرگ از هويج خوشش ميآد و يا رنك نارنجي رو دوست داره؟! اينم عكسم نگاه كن چه خرگوش با كلاسي هستم! تازه گوشام رو هم عمل جراحي كردم! ( توضيح:آقا شيره براي khargoosh_chagheعكس آخرين خرگوشي رو كه خورده بود send كرد.)

و اونها با هم قرار گذاشتند ...

شير به خودش گفت : چه خرگوش نادوني بود ... وقتي اومد سر قرار يه لقمه چپش مي كنم، چقدر تكنولوژي خوبه! به جاي اينكه دو ساعت برم تو جنگل چرخ بزنم پشت كامپيوتر مي شينم و خرگوش شكار مي كنم! ها ها ها ... ( خنده هاي شيطاني!!)

شير به سر قرار رفت و پشت يه درخت قايم شد تا خرگوش بياد ...

# ا‌‌َه !! اين خرگوش پس چرا نميآد؟!

و همچنان منتظر ماند ...

- پق !!! ( اين صداي يك گلوله بود.)

# آخ! نامردا چرا مي زنيد؟! اِ اين مايع قرمز رنگ چيه داره از شكمم ميِآد بيرون؟!

نويسنده: نادون اين خونه ... و تو تير خوردي و الان هم بايد بميري.

# اما قرار بود داستان يه جور ديگه تموم بشه ... اسم داستان رو مگه فراموش كردي؟

نويسنده: بيچاره  گول خوردي ... راستش ديروز يه شكارچي باهام صحبت كرد من هم فروختمت ... خرج دانشگاه رو بالاخره بايد از يه جايي بيآرم!!

# خيلي نامرد و (...) هستي!... حالا چند فروختي؟! سهم منو هم بده!!!

نويسنده: ديگه حرف نزن... تو الان بايد بميري!

# تا سهمم رو ندي  نمي ميرم !!

نويسنده: آقاي شكارچي زحمتش رو بكش!!

پق! پق! پق! پق! پق!

نويسنده: آقاي شكارچي ... جو گير نشو ... بسه ديگه ... باور كن شير مرده!!

شكارچي : ها ها ها ... ( خنده هاي شيطاني!!)

توضيح نويسنده: داستان رو يكبار، دوبار، سه بار و يا صد بار ديگه از اول بخونيد و اگه نتيجه اخلاقي پيدا كرديد ما رو در جريان بگذاريد!

(....) :... برو بابا ... همين يه بار هم كه خونديم زيادي بود ... مگه ما بي كاريم ... ( اين هم صداي  يكي از خواننده ها بود!)

پايان

 

كنكور آزمايشي!

ارژنگ حاتمي

ahatami81@yahoo.com

از آنجايي كه اين روزها بازار كنكورهاي آزمايشي به شدت داغ است، ما هم تصميم گرفتيم يك كنكور آزمايشي برگزار كنيم، بديهي است كه موفقيت و عدم موفقيت شما در اين كنكور هيچ اهميتي ندارد(!)

 

1- مدير كل صدا و سيماي استان مركزي: اعتماد به راديو بيشتر از تلويزيون است.  ( روزنامه قدس9/8/85)

- چرا اعتماد مردم به راديو بيشتر از تلويزيون است؟

1) چون مردم راديو را فقط گوش مي دهند.

2) چون اكثر مردم اصلاً راديو را گوش نمي دهند!

3) چون مردم مجريان راديو را نمي بينند.

4) چون در تلويزيون تصوير افراد هم ديده مي شود!

 

2- هشدار رئيس جمهور به دانشگاه آزاد: شهريه ها كاهش نيابد، تصميم انقلابي مي گيرم.(روزنامه قدس9/8/85)

- اين تصميم انقلابي كداميك از گزينه هاي زير مي تواند باشد؟!

1) دستور به تحصيل هر سه فرزند دكتر جاسبي در دانشگاه آزاد و پرداخت شهريه توسط دكتر جاسبي بدون قسط بندي!(يكجا و نقدي!!)

2) به عنوان تنبيه دكتر جاسبي تا اطلاع ثانوي از غذاي سلف دانشگاه استفاده كنند!

3) تعطيل كردن 9 ماه تحصيلي به علت اينكه بين دو تابستان قرار گرفته است و در نتيجه تعطيلي دانشگاه آزاد!

4) تصميمي مبني بر درخواست مجدد براي كاهش شهريه هاي دانشگاه آزاد!

 

3- سهام عدالت؛ پرسشها همچنان باقي است. (روزنامه قدس 10/8/85)

- اين پرسشها چه پرسشهايي هستند؟!

1) اي سهام كه گفتي يعني چه؟!

2) اي عدالت كه گفتي يعني چه؟!

3) اي سهام عدالت كه گفتي يعني چه؟!

4) سهامي كه نبايد اونو بفروشي و معلوم هم نيست كي به سود دهي مي رسه به چه درد مي خوره؟!

 

4- وزير رفاه: رفاه را براي اقشار كم درآمد به روز مي كنيم. (روزنامه قدس 10/8/85)

- منظور وزير رفاه از جمله فوق چه بوده است؟

1) اقشار كم درآمد در روز به رفاه مي رسند.

2) اقشار كم درآمد هر روز بيشتر از ديروز!

3) اقشار كم درآمد يك روزي به رفاه مي رسند.

4) اقشار پر درآمد شب و روز به رفاه مي رسند!

 

5- رئيس انجمن بيهوشي ايران: داروهاي بيهوشي اتاقهاي عمل مهربانتر و اثربخش تر مي شوند. (روزنامه قدس 11/8/85)

- منظور آقاي رئيس از اينكه داروهاي بيهوشي مهربانتر مي شوند چيست؟

1) به جاي چكش از ملاقه براي بيهوش كردن افراد استفاده مي كنيم!

2) ديگر داروهاي بيهوشي گاز نمي گيرند!

- منظور آقاي رئيس از اينكه داروهاي بيهوشي اثربخش تر مي شوند چيست؟

1) ديگر به كبد آسيب نمي رسانند، بلكه به طور كلي آنرا از كار مي اندازند.

2) آنچنان فرد را بيهوش مي كنند كه تا آخر عمرش به هوش نيآيد!

 

6- درآمد سرگروه هاي شركت هاي هرمي، به نفع دولت ضبط مي شود. (روزنامه خراسان 14/8/85)

- كدام گزينه صحيح است؟!

1) خوش به حال دولت!

2) مي خواستي عضو نشي!

3) پول داده شده، پس داده نمي شود!

4) پول وده !!

 

7- سياوش اكبرپور در پاسخ به ادعاي الونگ: من خودم سياه هستم! (روزنامه قدس 17/8/85)

- كدام جمله با خبر فوق مرتبط است؟

1) ديگ به ديگ ميگه روت سياه!!

2) ديگ به ديگ مي گه تديگ ديگه چيه؟!

3) ديگ به ديگ ميگه ديگ ديگه چيه؟!

4) سياهي تو رو نخوام(!)

 

8- 35 درصد زنان خانه دار برنامه اي براي پر كردن اوقات فراغت خود ندارند. (روزنامه قدس 17/8/85)

- برنامه آن 65 درصد براي پر كردن اوقات فراغتشان چيست؟

1) حل كردن جدول شونصدتا روزنامه

2) زدن جوش براي آينده فرزندانشان!

3) جر و بحث با شوهر

4) راستي با اين همه كار خونه مگه براي خانوم ها اوقات فراغت هم مي مونه؟!

 

9- خوردن نان و افزايش احتمال سرطان (روزنامه جام جم 17/ 8 / 85)

- پس چرا توي فيلم ها فقط آدم پولدارها سرطان مي گيرند؟!

1) آخه فيلم ها همه فيلمن!

2) حتماً وقت خوردن نون و بوقلون، خيلي نون مي خورند!

3) اون آدم پولدارهاي توي سريال در دنياي واقعي بي پول هستند و فقط نان مي خورند!

4)همش جلوه هاي ويژه است!!

 

10- فعاليت هاي جنبي مديران مدارس باعث افت تحصيلي دانش آموزان شده است. (روزنامه خراسان 18/8/85)

- اين فعاليتهاي جنبي چه فعاليتهايي است؟!

1) مسافر كشي مدير مربوطه براي گزران زندگي

2) كار در تاكسي تلفني براي گزران زندگي

3) تبديل شدن به سرويس بچه هاي مدرسه براي گزران زندگي

4) انجام تحقيقات گسترده در مورد علل افت تحصيلي دانش آموزان(!)

لولو بیا !

 

ارژنگ حاتمي

1- از صبح تا شب سيب مي خورد،هر سيب كه تمام ميشد سريع به سراغ سيب ديگه اي مي رفت،تنها اميدش پيدا كردن يك كرم سيب ديگه بود ... اما ناگذير با يك كرم دندان ازدواج كرد!

2- هر چقدر به دوستانش گفت اين كشتي من سي- 130 و توپولف نيست، فايده نداشت، ديگر دوستانش سوار كشتي اش نمي شدند ... و به همين دليل بود كه كارتون يوگي و دوستان يك دفعه و ناگهاني تمام شد!

3- ديگر نمي توانست گرما را تحمل كند، بالاخره جوش آورد،آن هم در مجلس خاستگاري! عروس خانوم خوشحال شد، رفت و سريع چايي را دم كرد!

4- دوستش مي خورد و مي خوابيد اما او پله هاي ترقي را يكي يكي و با زحمت بالا مي رفت، به جايي رسيد كه ديگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صداي دوستش را از آن بالا بالاها شنيد:« ديدي آسانسور ترقي هم وجود داره ؟!»

5- مادر گفت:اگه غذات رو نخوري مي گم «لولو» بيآد بخورتت، كودك باز هم گريه كرد،مادر داد زد:«لولو» بيا!، لولو آمد، كودك خنديد. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو بايد از چي بترسونيم؟!»

 

روزنامه همشهری ۲۷ مهر ۸۵

 

آهاي فرج از اون 6 ميلياردت چيزي نمونده؟!

ارژنگ حاتمي

 

مدارس راهنمايي در ششطراز مختلط است! (جرايد)

 

1- ها ... چي ... مختلط؟! ... آخ!! اين چي بود افتاد روي پام ... فكمه! اومده پايين! خدا رو شكر كه جديدا به سفارش دكترها قرص ضد شاخي ام رو قبل خوندن اخبار روزنامه ها مي خونم و گرنه احتمالاً نهصد و نود و هشتمين شاخ هم روي سرم سبز مي شد!

 

2- خبر را كامل تر مي خوانم ... به دليل كمبود فضاي آموزشي! راستي پولدارا ... ببخشيد آدم خوباي پولدار، پس كجاييد كه يك دونه مدرسه تو ششطراز بسازيد؟ ... آهاي فرج از اون 6 ميلياردت چيزي نمونده؟! راستي شما حاضري دختر دوازده سالت تو كلاسي درس بخونه كه همكلاسي هاش پسرند؟!(اين سئوال رو از آدم پولدارا نپرسيدم از مسئولا پرسيدم!)

 

3- چندي پيش در خبرها چيزي شبيه اين خبر را خواندم: «حضور معلمين مرد در دبيرستان هاي دخترانه ممنوع است.» ... اين خبر رو همين جوري گفتم نتيجه گيري هاي عجيب غريب نكنيد!

 

4- احتمالا در آينده اي نه چندان دور خبرهاي اين چنيني هم خواهيم خواند:

- به دليل كمبود فضاي تالار عروسي، عروسي ها مختلط برگزار مي شوند!

- به دليل كمبود فضاي باغ وحش، گربه ها و خرگوش ها در يك قفس نگهداري مي شوند!

- به دليل كمبود فضاي روزنامه، مطالب طنز ديگر چاپ نمي شوند.

- به دليل كمبود توپ فوتبال، تمام بازيهاي ليگ برتر با خربزه انجام مي شوند.

- به دليل كمبود فضاي كشور، 120000001 اُمين نفري كه به دنيا آمد در كشور جا نشد!!

فرهنگ لغت داربي 61:

ارژنگ حاتمي

 

1- صمد مرفاوي: نمونه تكامل يافته يك برانكوي بومي شده(!)، فردي كه سعي مي كند همواره شبيه ژنرال صحبت كند، كسي كه دوست دارد همواره يك لوطي باشد اما حيف همواره در قـ ... است!، شعر مرتبط:«هيشكي منو دوست نداره، حتي قد يه سوزن(!)»

 

2- مصطفي دنيزلي: يه چيزي تو مايه هاي دمت گرم، نشان دهنده تفاوت هاي مربي خارجي و مربي ايراني، هنرپيشه اول فيلم « مردي كه هميشه مي خندد!»، نمونه عملي :« رهرو آن نيست كه گه تند و گهي خسته رود، رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود.»

 

3- مهدي رحمتي: حرس در آر(!)، ابراهيم ميرزاپور( آنهم در بازي با مكزيك)، اعتماد به نفس كاذب، مو قشنگ، بابا تو ديگه كي هستي!، با توانايي مقصر بودن در صد در صد گل هاي خورده شده. اينجا كجاست؟ ... من كي ام؟ ... تو كي هستي؟ ... اين دروازه خودمونه؟ ...نامردا شوت نزنين هنوز نرفتم تو دروازه!!

 

4- انصاريان: سابقاً تعصب،غيرت و جنگندگي بود،علي دايي آنهم در بازي ايران با مكزيك و آنگولا(!)، نكته اساسي: عزيز دل برادر شما سرت درد مي كنه بيا بيرون جوون ترها برن داخل!

 

5- ادانگ ادونگ: ( يا چيزي شبيه همين، حوصله گشتن در روزنامه ها و پيدا كردن نام صحيح اش رو ندارم) : مارمولك، كاسه داغ تر از آش!، گيرنده ي حالِ حالگيرترين بازيكن استقلال!

 

6- نيكبخت واحدي: آي كيو!، يك عدد همشهري ( البته با نويسنده مطلب!) كه به واسطه خوردن نوشابه در تهران كلاً لهجه اش عوض شده است(!)، زرنگ، باهوش.

 

7- كارشناس داوري: بله درست است، تصميم صحيح بود، كارشون خيلي درسته، اينا خوشتيپ هستن، اينا حرفه اي هستن!، فقط دو نفر رو اخراج نكرد كه اگه گوشي داشت اون دو نفر رو هم اخراج مي كرد!، شعر مرتبط:« چهار تا ماه مي خواستم كه دارم!»

 

8- عادل فردوسي پور: طبق آخرين دستاوردهاي علم فوتبال وقتي كفتر قرمز بيآد تو ورزشگاه تيم آبي مي بازه!، هه هه ... صمد سبيل نزاشته، اون با خالكوبي هاش تيم حريف رو طلسم كرده، يك ميليون و دويست ثانيه است اين بازيكن دستشو تو دماغش نكرده(!)، اون يكي بازيكن ديشب با مادرزنش دعوا كرده ... !

 

9- تماشاگرنما: ترقه انداز سابق و كفتر انداز كنوني!، فردي با شعارهايي رو به تكامل در طول 90 دقيقه بازي: داور دوست داريم ... داور دقت كن ... داور اون چشاتو باز كن .... داور مگه كوري؟! ... داور ( ...) !!

 

روزنامه قدس ۱۸ آبان ۸۵

آهاي تو آقاي مدير!

اين شعر رو به مناسبت چهارمين روز متوالي باز نشدن وبلاگم سرودم، و تقديمش مي كنم به مديريت محترم بلاگفا، هر چند مي دونم واقعاً زحمت مي كشند اما به قول شاعر:« شما كه زحمت مي كشي، چرا اينقدر كم مي كشي؟!»

 

نه اين وبلاگم باز ميشه، و نه اين سايت خودتون

دو ساعت پشت سيستمم ، چشام شده يه كاسه خون

 

دو، سه روز هر كار مي كنم، هيچ رقمه باز نميشه

مي ترسم يك روز بزنم ، قيدشو واسه هميشه

 

نظر دوستام رو ديگه ، در موردش نمي دونم

ميگي صبر كن درست ميشه ، به خدا كه نمي تونم

 

اي بابا اين چه وضعشه ، كي ميخواد پس بشه درست

كجاي اين افتخاره ، كه ما داريم دو ميليون پست

 

نمي تونين خوب زوري نيست، بلاگفا رو جمش كنين

عضو جديد نگيرين و ، ترافيكو كمش كنين

 

اين ديگه حرف آخره ، آهاي تو آقاي مدير

وقتت داره تموم ميشه ، بپا يه وقت نشه كه دير

 

راضي نشو كه كاربرات ، با يك دلي از پر غم

به ميهن يا كه پرشين، كوچ بكنن همه با هم

 

                                                                                                                                             به اميد روزهايي بهتر براي بلاگفا 

نرگس 2

ارژنگ حاتمي

 ahatami81@yahoo.com

 

با توجه به استقبال بي نظير از سريال نرگس و از آنجا كه دل مردم براي گريه كردن و مشاهده بدبختي به شدت تنگ شده است(!) تصميم گرفتم ادامه سريال نرگس را بنويسم … متعاقبا قول خواهم داد در صورت موافقت صدا و سيما با كليت موضوع نرگس 2، به كمك يك شلنگ آب اين پنچ قسمت را تبديل به 90 قسمت بكنم!!

 

 

قسمت n+۱: شوكت شبيه سازي مي شود!

 

- زينگ زينگ

-- نسرين:چي شده نرگس؟چه اتفاق بدي افتاده؟!(توضيح: بالاخره تو ولايت نرگس اينا كالر آي دي هم اختراع شد!)

- نرگس: نسرين! از كجا مي دوني اتفاق بدي افتاده؟!

-- اين چه سئواليه كه مي پرسي! مگه اتفاق خوب هم توي اين سريال مي افته؟!

- شبيه سازي شد … شبيه سازي شد …

-- اون گوساله رو مي گي؟!

- مگه تو هم خبر داري شوكت رفته خارج از روي خودش دو تا شوكت ديگه شبيه سازي كرده!

… نسرين بيهوش مي شود!

- نسرين … نسرين … !!

 

قسمت n+۲: شوكت ۲ايدز مي گيرد! ( وحشتناك 12+)

 

- شوكت 2: يوها ها ها … من اومدم بخورمتون!(لازم به توضيح است ديدن اين صحنه ها براي كودكان زير 12 سال ممنوع است!)

- نسرين: اگه منو بخوري من هم به همه مي گم كه رفتي زن سوم گرفتي!

- بهروز: سلام بابا ! مسواك همرات آوردي؟!

- شوكت 2: آخ! يادم رفت … شما همين جا باشيد تا من برم مسواك تهيه كنم … چون طبق آخرين دست آوردهاي علمي بعد هر وعده غذايي بايد مسواك زد!

- بهروز: بابا! اگه خيلي گشنه اي مي تونم مسواك خودم رو بهت غرض بدم! تازه دهان شویه هم دارم!!

سپس شوكت 2 نسرين رو خورد و با مسواك بهروز دندوناش رو مسواك زد و ايدز گرفت و مرد!

- يك خواننده : آقاي نويسنده! مگه بهروز ايدز داشت؟!

- نويسنده مطلب: خودم هنوز مطمئن نيستم، فعلا مجوز ايدز گرفتن بهروز به دستم نرسيده!

- بهروز: آخ جون! حالا دوباره ميرم خارج تا با آرزو ازدواج كنم!

- بهار: نه بابا! اول بايد منو شوهر بدي!

- بهروز: اما دخترم تو كه هنوز 7 سالت هم نشده!

- بهار: من به اين حرف ها كاري ندارم! مي بيني كه رشدم خوبه! مگه يادت رفته من سه ساله به دنيا اومدم!!

- بهروز: حالا تو رو به كي بدم؟!

 

قسمت n+۳: حقوق مسلم!!

 

مجلس خاستگاري

- رفيق آقا احسان: قبل از هر چيز بايد از اهميت انرژي هاي مختلف براتون صحبت كنم، هيچ مي دونيد مثلاً همين برقي كه الآن شما داريد هدرش مي ديد بعد از طي چه مراحلي ساخته شده …

- بهروز: بهتره بريم سر اصل مطلب!

- رفيق آقا احسان: آها … و امروزه هر كشوري نيازمند انرژي …

- بهروز: نه عزيزم! منظورم اينه بگي چرا امروز اومدي اينجا!

- رفيق آقا احسان: اومدم خواستگاري! چون گرفتن زن هم يكي از حقوق مسلم هر مردي است!

- بهروز: بابات موافق اين وصلته؟!

- رفيق آقا احسان: چطور مگه؟!

- بهروز: مگه اين سريال«نرگس» رو نديدي؟ به سر اون پسر و دختره چي اومد؟!

- رفيق آقا احسان:  آره موافقه!

پس مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاركه!

 

قسمت ۴+ n: اعدام شدن نرگس (سينماي ماوراء!)

 

نرگس: يه چيزي بگم،نارحت نميشي؟!

خواهر آقا احسان: نه عزيزم!

نرگس: مگه تو كار و زندگي نداري؟!بيست و چهار ساعته همش چسبيدي به من؟! بابا ولم كن … يكم هم به فكر اون شوهر و بچه بيچاره ات باش!

خواهر آقا احسان: حالتو مي گيرم! ميرم جات رو به شوكت 3 نشون ميدم، بيآد تو رو هم بخوره!

( فرداي اون روز)

شوكت 3: نرگس! بيا بيرون! مي خوام بخورمت!!

- من نمي زارم!

شوكت 3: تو كي هستي؟!
- من روح شقايق هستم!

شوكت 3: آقاي نويسنده اين چه وضعشه؟! مگه سينماي ماوراست؟! توي قرارداد ننوشته بودين ممكنه سر و كله روح ها هم پيدا بشه!

نويسنده مطلب: باشه … مبلغ قرارداد رو دوبرابر مي كنم!

اين دو تا با هم دعوا مي كنن و شوكت 3 مي ميره!

( چند روز بعد)

نرگس: من شوكت رو نكشتم … من و اعدام نكنين!

احسان: نرگس! اينقدر جيغ و داد نكن! اينا همش فيلمه! تو رو راستي راستي كه دار نمي زنن! همش جلوه هاي ويژه است!

نرگس: چرا دروغ گفتي؟! ... آخ ... نامرد اين طنابش كه واقعي بود ... واي مردم!!( به ضم ميم!)

 

قسمت n+۵: شوكت پولدار ميشود!!

 

- شوكت اصلي: آخيش حالم خوب شد!!

 شوكت به خاطر اينكه نرگس و نسرين مرده اند و ديگر نمي تواند حال آنها را بگيرد به يك مهدكودك مي رود و مدير آنجا مي شود تا از اين به بعد بچه هاي مردم را بزند، آنها را اذيت كند و حال آنها را بگيرد، به همين خاطر مو ميكارد و سپس موهايش را رنگ مي كند و حتي يك شناسنامه جعلي به اسم « كلاني» هم تهيه مي كند!

ناگهان متوجه ميشود 6 ميليارد به حسابش واريز شده است ... بعد به فرج الكي مي گويد آدم خوبي است و هلوپي پول اين فرج و كلاني و اسدي را بالا ميكشد ... تا به طور اساسي يك بار ديگه حال بيننده ها گرفته بشود!!

 

روزنامه قدس ۱۸ آبان ۸۵

موبايل رو ويبره بود!

ارژنگ حاتمي

پزشكان اتريشي هشدار دادند: استفاده از تلفن همراه براي كودكان خطرناك است. ( جرايد)

 

خطر اول: از آنجا كه كودك، كودك است و نمي فهمد امكان دارد فرق موبايل و گوشت كوب را نفهمد و گوشي را بخورد و دل درد بگيرد.

توضيح: درست است كه گوشت كوب هم خوردني نيست اما كودك كه اين چيزها را نمي فهمد!

- ا‌ِ پسرم گوشي موبايل كو؟

# دوردمش ! (سرويس ترجمه: خوردمش)

- آفرين پسرم! حالا بابات مجبور ميشه از اون گوشي جديدها واسم بخره!

 

خطر دوم: امكان دارد كودك بوسيله تلفن همراه دوست ناباب پيدا كند و به راه هاي خلاف كشيده شود.

كودك اولي: دادانت رو دابوندي؟ ( سرويس ترجمه: مامانت رو خوابوندي؟)

كودك دومي: داره، دو دي؟! ( سرويس ترجمه: آره، تو چي؟!)

كودك اولي: دس دواددي دن دالسكمو دد ميدادم دريم ديپس بدوريم! ( سرويس ترجمه: پس يواشكي من كالسكمو درميآرم بريم چيپس بخوريم!)

نكته علمي: از آنجا كه ضرر خوردن چيپس براي كودكان از ضرر كشيدن سيگار براي بزرگترها بيشتر است، نتيجه مي گيريم خوردن چيپس براي يك كودك يعني كشيده شدنش به راه خلاف!

 

خطر سوم: امكان دارد اتفاقات غير قابل جبراني براي كودك پيش بيآيد.

- اِهه اِهه. ( صداي گريه)

# چي شده خانوم؟

- بچه مون ازپنجره افتاد پايين.

# آخه چرا؟!

- كنار پنجره بود كه موبايلش زنگ خورد ...

# خوب چه ربطي داره؟

- آخه موبايل رو ويبره بود!

درد مشترک

ارژنگ حاتمي

 

من و خروس هر دو

يك درد مشترك داريم

هر دو پي مرغيم و نمي يابيم

هر دو از كم يابي مرغ نالانيم

و خسته از اين همه گشتن

 

خروس مي خواهد

پيدا كند ياري براي تمام عمر

و من مي خواهم

تنها يك شب با شكمي سير سر بر بالين بگذارم

 

من و خروس مي گرديم

گرسنگي آزارم مي دهد

نگاهي به چهره نه چندان معصوم خروس مي كنم

به راستي مزه ي خروس با مرغ فرقي مي كند؟!

چرا اين فكر تا الآن به ذهنم نرسيده بود ...

كارد را بر مي دارم

خروس ناباورانه من را مي نگرد ...

 

ديگر من و خروس آن درد مشترك را نداريم!