چند تا کتاب آشپزی بخون!

ارژنگ حاتمی

در راستای اینکه اخیرا رئیس آموزش و پرورش شهر تهران گفته است:«ازدواج دختران دانش‌آموز را توصیه می‌کنیم.»، پیشنهاد می شود برای ایجاد فرهنگ سازی در این زمینه در برخی از داستان های کتاب های درسی دانش آموزان تغییراتی بدین صورت انجام گیرد:

 

تصمیم کبری

کبری دختری شلخته و نامنظم بود و هیچ وقت اتاقش رو مرتب نمی کرد، به همین خاطر همیشه وسایلش هاش رو گم می کرد، یه روز جورابش رو نمی دونست کجا گذاشته، یه روز دنبال عروسکش می گشت ... تا اینکه یه شب که خیلی بارون می یومد و فرداش هم امتحان داشت هر چی گشت نتونست کتابش رو پیدا کنه، نن جون کبری که دید کبری از پیدا نشدن کتاب درسی اش خیلی ناراحته بهش گفت:«اَه! اعصابمو خورد کردی، چیه دو ساعته دنبال کتابت می گردی؟! می خوای پیداش کنی که چی بشه؟! مگه اون هایی که ادامه تحصیل دادن چی شدن؟! شوهر گیرشون اومد؟! همین دختر ِ خاله شمسی ات! فوق لیسانس خونده اما هنوز یه خواستگار هم براش نیومده، به جای این مزخرفات برو کتاب آشپزی و مردهای زمینی، زن های ونوسی رو بخر بخون، مطمئن باش این کتاب ها بیشتر به درد آینده ات می خورن تا کتاب های درسی!»

کبری با شنیدن صحبت های نن جونش دچار تحول های اساسی شد و تصمیم گرفت از این به بعد دختر خوبی باشه و به جای عروسک بازی، خونه داری یاد بگیره تا هر چه زودتر عروس بشه!

ما از این داستان نتیجه می گیریم ازدواج چیز خیلی خوبی است، حتی اگر باعث بشود با ازدواج کردن از مدرسه مان اخراج شده و برای ادامه ی تحصیل مجبور به رفتن به مدارس بزرگسالان شویم!

 

چوپان دروغگو

یه پسری بود که به دلیل نبودن استادیوم فوتبال، فرهنگ سرا و این گونه موارد در روستاشون نمی دونست چطوری اوقات فراغتش رو پر کنه، به همین دلیل فرت و فرت به همه دروغ می گفت و اون ها رو سر کار می ذاشت، تا اینکه یه روز اهالی روستا که حسابی از دست کارهای چوپان دروغگو کلافه شده بودن دور هم جمع شدن تا یه جوری چوپان دروغگو رو ادب کنن، هر کس چیزی گفت تا اینکه کدخدا بعد از تفکرات بسیار گفت:«باید این جوون رو به اشد مجازات برسونیم.»، همه فکر کردند که کدخدا داره شوخی می کنه، اما کدخدا جمله اش رو تکمیل کرد و گفت:«باید زنش بدیم!»، با شنیدن این جمله همه فهمیدن اینبار دیگه کدخدا شوخی نداره، اونها با خواهش و التماس از کدخدا خواستن در تصمیمش تجدید نظر کنه و چوپان دروغگو رو ببخشه، اما کدخدا گفت:«همینه که هست! می خواین بخواین، نمی خواین هم باید بخواین!!»

چوپان دروغگو با یکی همکلاسی خواهرِ دانش آموزش که اتفاقا دختر کدخدا بود(!) ازدواج کرد، از اون روز به بعد دیگه هیچ کسی در روستا دروغی از چوپان نشنید و دیگه کسی اون رو به نام «چوپان دروغگو» صدا نمی زدند، از اون به بعد همه اون رو در روستا به اسم «چوپان زن ذلیل» می شناختند!

ما از این داستان نتیجه می گیریم به دلیل نقش ارزشمند ازدواج در کاهش جرایم جامعه هر چی زودتر ازدواج کنیم بهتره!!

 

لاک پشت و مرغابی ها

لاک پشت دوست داشت بره اون بالا بالاها، روی ابرها، چون فکر می کرد لاک پشت آرزوهاش روی یکی از اون ابرها سوار بر اسب سفید منتظرشه تا اون رو به قصر آرزوهاش ببره، به همین دلیل سال های سال به خواستگارهاش که عمدتا از لاک پشت های برکه بودن پیشنهاد رد داده بود، البته چند سالی می شد که دیگه حتی از برکه هم براش خواستگار نمی یومد، به همین دلیل تصمیم گرفت هر طوری شده خودش رو به بالای ابرها برسونه، اما لاک پشت داستان ما پر نداشت، اون یه روز به دو تا مرغابی پیشنهاد عجیبی داد، بهشون گفت دو سر یک چوب رو با پاهاشون بگیرن و خود لاک پشت هم با دهنش خودش رو از چوب آویزون کنه، مرغابی ها در ابتدا از خطر پروازهای هوایی برای لاک پشت گفتن و آمار حوادث هوایی رو براش متذکر شدن، اما بعد از شنیدن اصرارهای خیلی زیاد لاک پشت قبول کردن این کار رو انجام بدن، البته اونها به لاک پشت هشدار دادن که در طول پرواز علاوه بر خاموش کردن گوشی همراهش اصلا حرف نزنه، چون در اینصورت سقوط می کنه!، روز موعود فرا رسید، مرغابی ها با پاهاشون دو سر چوب رو گرفتن و لاک پشت هم با دهنش، مرغابی ها پرواز کردن، مرغابی ها تا بالای برج میلاد پرواز کرده بودن که یکی از مرغابی ها به مرغابی دیگه گفت: «امروز از یکی از قورباغه های برکه شنیدم یکی از مامان لاک پشت ها برای پسرش دنبال یه همسر می گرده، تو کسی رو می شناسی که بهش پیشنهاد بدیم؟!»

در همین لحظه لاک پشت داستان ما خواست یه چیزی بگه ... اما تا دهنش رو باز کرد ... با مخ سقوط کرد و لاکش فرو شد توی آتنی که بالای برج میلاده و مُرد!!

ما از این داستان نتیجه می گیریم کلا چیزی به اسم شاهزاده و اسبی به رنگ سفید وجود نداره، و کلا باید به اولین خواستگارمون جواب مثبت بدیم وگرنه شاید دیگه خواستگار گیرمون نیاد و سقوط کنیم و میله بالای برج میلاد بره تو شکممون!!

 

حسنک کجایی؟!

چند ساعتی از زمان ناهار گذشته بود اما حسنک نیومده بود تا به حیوون ها غذا بده؛

مرغ گفت: قد قد! یعنی حسنک کجایی که دلم ضعف رفت؟! پس این آب و دون ما چی شد؟!

گاو گفت: مو مو! یعنی این حسنک عجب الاغیه ها! مردیم از گرسنگی! چرا نمی یاد بهمون غذا بده؟!

خر گفت: عر عر! یعنی آره! واقعا این حسنک خیلی الاغه! دارم از گرسنگی می میمیرم.

در همین لحظه هد هد دانا وارد طویله شد و گفت: چرا دارین به صاحبتون بد و بیراه می گین؟! حسنک امروز خواهرش عروس شده و الان هم توی مراسم عروسیش داره حرکات موزون انجام میده و به همین دلیل نمی تونه بیاد بهتون غذا بده!

مرغ و گاو و الاغ با تعجب گفتن: اما خواهرش که هنوز کلاس دوم راهنمایی بود.

هدهد دانا نگاهی عاقل اندر سفیه به حیوون های طویله کرد و گفت: درسته! اما ایشون به توصیه ی رئیس آموزش و پرورش تهران عمل کردن!

ما از این داستان نتیجه می گیریم هر حرفی که مسئولین زدن کارشناسی شده است و بایستی سریعا بهش عمل کنیم!!

یک جای کار می لنگد ...

سخنی در باب چهارمین جشنواره طنز مکتوب

در سال 86 در دومین جشنواره طنز مکتوب شرکت کردم و دوم شدم، در سال 87 در سومین جشنواره طنز مکتوب مقام اول نثر طنز (بخش ویژه) رو کسب کردم، در این یکسال اخیر هم کمیت آثارم بالا رفته و هم مطالعات و تجربیاتم در زمینه ی طنز و هم فعالیت هایم در این حوزه بیشتر شده است.

اما به واقع در این یکسال اخیر چه اتفاقی افتاده است و چطور می شود که در چهارمین جشنواره ی طنز مکتوب حتی نامزد دریافت جایزه هم نشده و به این جشنواره دعوت نمی شوم؟! آیا عدم دعوتم ربطی به دبیر تحریریه بودنم در ماهنامه ی ستون آزاد دارد؟!

یک جای کار می لنگد، بسیار ساده لوحانه است که خودم رو با این جمله که "داوری در جشنواره ها سلیقه ای است" راضی کنم؛

من توقع نداشتم برای سومین سال پیاپی در این جشنواره مقام کسب کنم، اما نامزد شدن در این جشنواره رو حق خودم می دونستم؛

می تونم ادعا کنم کار تمام افرادی که در حال حاضر در کشور طنز می نویسند رو دنبال می کنم، آثارشون رو می خونم و تصور نسبتا درستی از سطح طنزنویسی همه ی طنزنویس های کشور دارم ...  اگر آقایان ادعا می کنند بهترین طنزنویسان ایران را در سال 88 در جشنواره ی طنز مکتوب دور هم جمع کرده اند من به ضرس قاطع می گویم نه، اینگونه نبود؛ و می توانم این مورد را اثبات کنم.

اسامی نامزدهای دعوت شده به جشنواره در سایت حوزه هنری وجود دارد، خوشبختانه اکثرا وبلاگ دارند، پیشنهاد می کنم خودتان وبلاگ های آنها را پیدا کنید و متنهایشان را بخوانید، فقط مراقب باشید از خنده روده بر نشوید! (البته من کلیت اسامی رو زیر سئوال نمی برم، فقط معتقد هستم چند نفری حقشان نبود دعوت شوند و شدند و چند نفری هم حقشان بود و نشدند!)

عکس العمل من بعد از اینکه مطلع شدم به چهارمین جشنواره طنز مکتوب دعوت نشدم فقط و فقط خنده بود ... و خیلی خوشحالم برخی دوستان دل ما را شاد کردند ...

من کلا آدم خوشبینی هستم، حتی هنوز هم بر این باورم آثارم به جشنواره ی طنز مکتوب نرسیده و پست مقصر بوده است!

امیدوارم روزی شاهد "نود طنز" هم باشیم، و کلیه آثاری که برای یک جشنواره فرستاده شده روی سایتی گذاشته شود ... و مردم بهترین داور هستند.

هر چند حرف در مورد این جشنواره بسیار است اما سخن کوتاه می کنم، خیلی از حرفها گفتنی نیست، به قول یکی از دوستان از جشنواره ای که یکی از دواران بخش "داستان کوتاه" اش یک "شاعر" باشد و خود همان "شاعر" در همان جشنواره در"بخش شعر" نامزد دریافت جایزه شود، چه انتظاری است؟!

به امید روزهایی بهتر

عاشق میکی موس شدی؟!

غذاي فاسد، موش‌ها را معتاد مي‌کند! (سلامت نیوز)

ارژنگ حاتمی

- اَه! این چه وضعیه؟! هیچکدوم از جنس هات که تاریخ مصرف گذشته نیست!! همه ی بدنم درد می کنه! خرابه خرابم! همش یه بسته پنیر تاریخ مصرف گذشته بده … بهت می گم تاریخ مصرف گذشته این که دیروز تولید شده … اَه! خدا بگم این اداره ی بهداشت رو چکار کنه …

***

- یه وقت دخترت رو ندی بهش ها؟!

-- آخه چرا؟! جوون رعنا … تازه باباش هم شش هفت تا سوراخ داره، قول داده یکی اش رو بده به پسرش.

- نمی خواستم ناراحتت کنم، اما اون معتاده!

-- وا! این حرفا چیه؟! هیکل به این ورزشکاری، معتاده؟!

- باور کن راست میگم، خودم یه روز دیدم توی جوی آب بود و داشت از غذاهای فاسد اونجا می خورد.

***

- میرم شهرداری از دستت شکایت می کنم، چرا آشغال هات رو می ریزی توی جوی آب؟! چرا جوون ها رو به انحراف می کشونی؟! ما که عمری ازمون گذشته و فهمیده هستیم، ولی این جوون های ناآگاه میان از این غذاهای تاریخ مصرف گذشته و فاسد می خورن، یه عمری می یوفتن توی چنگال این دام خانمان سوز.

***

- تو رو خدا منو نخور! من گوشتم تلخه، ایدز دارم، معتادم ... باور نمی کنی سبدم رو ببین، توش پره از غذاهای فاسد و تاریخ مصرف گذشته، صد گرم گوشت ارزش این ریسک رو نداره ... اِ ... اینجا چقدر تاریکه ... احمق منو خوردی؟!

***

- آخه پنیرت نبود، گردوت نبود، چه مشکلی داشتی که رفتی معتاد شدی؟! والا زمان ما توی شهر پر بود از غذاهای فاسد، اما ما لب بهشون نمی زدیم، همه ورزشکار بودیم، اصلا مثل الان نبود که گربه ها ما رو بخورن، می رفتیم بدن سازی، هیکل داشتیم این هوا!! هفته ای دو تا گربه شکار می کردیم و ما گربه ها رو می خوردیم ... نکنه عاشق شدی؟! چی؟! درست حدس زدم؟! حالا عاشق کی شدی؟! چی؟! «میکی موس»؟! اون دختره ی ایکبیری؟! جواب رد شنیدی به دام اعتیاد افتادی؟! اصلا وضعیت فرهنگی مون هم بهشون نمی خورد، خودم میرم برات «دم دراز» رو میگیرم، همون که توی «مدرسه ی موش ها» همکلاس ات بود، جدیدا دمش رو هم عمل زیبایی انجام داده و کوتاه کرده ... باشه پسرم؟!!

***

- بابایی! چرا میگن «موش تو سوراخ نمی رفت، جارو به دمش می بست» ؟!

-- همش تقصیر پدر بزرگته، یه روز حسابی غذای تاریخ مصرف گذشته خورده بود و حالش دست خودش نبود و متوجه نشده بود که دمش به یه جارو گیر کرده، هوا هم سرد بوده و هر کار کرده نتونسته وارد سوراخش بشه و در نتیجه توی سرما اون قدر موش لرز(!) زده تا مرده، از اون زمان هم همیشه برای اینکه ما رو مسخره کنن این جمله رو فرت و فرت تکرار می کنن! 

قطع توزیع سرنگ بین معتادان

پیدا کنید پرتقال فروش را !

ارژنگ حاتمی

رئيس اداره ايدز وزارت بهداشت از قطع توزيع سرنگ در بين معتادان تزريقي در زندانهاي کشور خبر داد و گفت: «انتقال ايدز در بين معتادان تزريقي رو به کاهش رفته است.»، ایشان همچنین گفتند:«انتظار مي‌رود مسئولان چون دوره‌هاي گذشته شرايط توزيع سرنگ به معتادان را فراهم کنند!» (سایت تابناک)

نتیجه گیری اول: معتادان تزریقی در زندان های کشور همچنان تزریق می کنند.

نتیجه گیری دوم: بین معتادان زندانی در زندان مواد (یا به صورت قانونی یا غیرقانونی) توزیع می شود.

نتیجه گیری سوم: بین معتادان تزریقی دیگر سرنگ توزیع نمی شود.

 احتمال: مواد به صورت غیرقانونی در زندان های کشور توزیع می شود اما سرنگ به صورت غیرقانونی توزیع نمی شود و به همین دلیل مسئولان اقدام به توزیع قانونی سرنگ در زندان ها می کنند!

 

سئوال: یک معتاد تزریقی در زندان است، وی مواد دارد اما سرنگ ندارد، علاوه بر پیدا کردن پرتقال فروش، بگویید معتاد باید چکار کند؟!

الف. معتاد می تواند الکی ادای آدم هایی که آنفلانزا گرفته اند را در آورد و به بهداری زندان برود و در آنجا به طوریکه دکتر متوجه نشود پنی سیلین را با مواد مخدر جا به جا نماید و به اهداف خود برسد، در ضمن پرتقال فروش گم نشده است که بخواهد پیدا شود، وی در همچنان در سرچارراه در حال فروختن پرتقال است!

ب.معتاد بایستی متحول شود و به دلیل نداشتن سرنگ مواد مخدر را ترک کند، در ضمن پرتقال فروش در کارش به شدت پیشرفت نموده و اکنون به جای پرتقال چیزهای بزرگتری همچون هندوانه و کدو حلوایی خرید و فروش می کند!!

ج. معتاد برای استعمال مواد به فکر راهکارهای دیگری باشد!، پرتقال فروش نیز برای واردات پرتقال به کشور چین رفته است!

د. مهتاد مجبور است از یه جایی یه سرنگی که هزار دفعه استفاده شده است را پیدا کند و بی خیال ویروس ایدز و هپاتیت و ... شده و مواد را بزند توی رگش!، پرتقال فروش نیز به دلیل برشکستگی میوه فروشی اش به طنزنویسی روی آورده و در حال نگارش این متن است!

 

سئوال: چرا دیگر بین معتادان سرنگ توزیع نمی شود؟!

الف. چون آنها مجوز زدن آمپول ندارند و ابتدا بایستی آموزش های لازم در مورد نحوه ی زدن آمپول ببینند و پس از انجام اقدامات لازم و گرفتن مجوز، این عمل را انجام دهند!

ب. برای آنکه اگر سرنگ نداشته باشند دیگر نمی توانند موادهایشان را به خودشان تزریق کنند و در نتیجه ترک می نمایند!

ج. چون اصلا ما معتادی نداریم که برای تزریق مواد احتیاج به سرنگ داشته باشد، اگر هم بر فرض محال معتاد داشته باشیم موادی در دسترسش نخواهد بود که بخواهد آن را استعمال نماید!

د. به خاطر کاهش تعداد معتادین، بدین ترتیب که در صورت نبود سرنگ تازه  آنها از سرنگ های آلوده استفاده می کنند و به ایدز مبتلا شده و سریعا به دیار فانی می روند، بدین ترتیب تعداد معتادان کشور کم خواهد شد!!