من و غول چراغ جادو
٭ ارژنگ حاتمي
من پسر سر به زيري هستم. راستش از وقتي يكي از دوستانم يك پانصد توماني از روي زمين پيدا كرد، من متوجه شدم كه سر به زيري فايده هاي فراواني دارد. در پارك قدم مي زدم كه يك چراغ قديمي توجهم را به خود جلب كرد. با خودم گفتم: واقعاً احمقانه است كه فكر كنم توي اون غول باشه! اما از آن جا كه من آدم عاقلي هستم چراغ را برداشتم و دستي به آن كشيدم. چراغ اول يك عالمه دود كرد و بعد يك آقاغول، يك خانوم غول به همراه پنج تا بچه غول قد و نيم قد از توي چراغ بيرون افتادند. بچه غولها و مادرشان روي چمنها و آقاغول روي شاخه يك درخت افتاد. من در حال تماشاي اين حوادث بودم و منتظر، كه هر لحظه مردم با ديدن غولها داد و فرياد راه بيندازند... .
پيرمردي كه در پارك در حال ورزش كردن بود، غول را كه ديد از همان دور فرياد زد: "آقاي محترم! شما كه واسه خودت غولي هستي! شما ديگه چرا؟ با بيژامه توي پارك؟ خجالت بكش!"
غول پدر نگاهي به سر و وضعش انداخت و گفت: ببخشيد! من توي چراغ خواب بودم، فكر نمي كردم اين (با انگشت به من اشاره كرد) مزاحم بشه! "خانووم اون شلوارم رو بده!" غول پدر در حال پوشيدن شلوار بود كه متوجه مأمور شهرداري شد: "آقاي غول! اين برگ جريمه شماست بابت افتادن شما روي درخت و شكستن اون!"، پشت سرش هم يك مأمور راهنمايي و رانندگي: "آقاي غول! چراغ شما بيش از حد نرمال دود مي كنه و باعث آلودگي هوا و آسيب ديدن لايه اوزون مي شه، لطفاً اين جريمه رو پرداخت كنيد." - با خودم گفتم: "آخه چرا هيچ كس از ديدن اين غولها تعجب نمي كنه؟!"- غول پدر در حال چونه زدن با مأمور شهرداري و راهنمايي و رانندگي بود: "ندارم! من شكم بچه هامو هم نمي تونم سير كنم! آخه از كجا بيارم!" كه چشمش به من افتاد: "آقايون! اين نامرد! (باز هم با انگشت به من اشاره كرد) ماهارو از اين چراغ در آورد جريمه ها رو هم او بايد بده" ... برگه هاي جريمه را گرفتم و با خودم گفتم: "اين جريمه ها در برابر برآورده شدن سه تا آرزو كه ارزشي نداره" توي فكر بودم كه چه آرزوهايي بكنم، كه غول نگاهي به من كرد و گفت: "آقا پسر، من سه تا آرزو دارم!"، با تعجب گفتم: .اِ اِ اِ... تو بايد آرزوهام رو برآورده كني... نه من آرزوهاي تو رو. غول قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: "اون مال قديمها بود، من اگه مي تونستم اول آرزوهاي خودم رو برآورده مي كردم و با پنج تا بچه تو اين چراغ قديمي كوچك زندگي نمي كردم."، خيلي خونسرد جواب دادم: "به من چه، من كه ميرم..."، غول يقه ام رو گرفت و گفت: "چي گفتي؟!"، فهميدم غول زياد مهرباني نيست، از روي اجبار گفتم: "حالا آرزوهات رو بگو، شايد تونستم واست كاري كنم!"، غول بدون اين كه زياد فكر كند، گفت: "اول از همه يك خونه مي خوام، بچه ها دارن بزرگ مي شن. تا چند سال ديگه اصلاً تو چراغ جا نمي شيم! بعدشم توي اين چراغ امنيت نداريم، هي يك آدم فضول (اين دفعه به من اشاره نكرد، اما منظورش من بودم) ميآد به چراغ دست مي كشه و ما مي افتيم بيرون...، آرزوي دوم من هم اينه كه يك BMW مي خوام، مگه من چيم از اين فوتباليستها كمتره كه فقط بلدن توپ شوت كنن؟!"، من گفتم: "پيكان هم خوبه ها!"، غول ناراحت شد و گفت:" چرا فحش ميدي؟!، آرزوي سوم من هم اينه كه خرج دانشگاه آزاد بچه ام رو بدي!"، گفتم: "اين آخري كه مسأله مهمي نيست، قرار شده وام بدن و شهريه ها رو كم كنن". غول لبخندي زد و گفت: اي بابا! ما از اين قولها زياد شنيده ايم!"
مغزم داشت سوت مي كشيد... با ترس و لرز گفتم: "آقاي غول اگه اين آرزوهات رو برآورده نكنم، چي مي شه؟" غول گفت: "از لوله همين چراغ مي كنمت توي چراغ!" به زحمت لبخندي زدم و گفتم: "شوخي مي كني؟!" غول با يك دست من را برداشت و سرم را به طرف لوله چراغ برد... .
آره شايد منتظريد كه بگويم بعدش از خواب پريدم، اما متأسفانه اين داستان واقعيت داشت و من الآن سي و دو ساله كه توي اين چراغ هستم. "لطفاً يكي من را در بياورد."
نتيجه گيريهاي داستان:
1- سر به زير بودن زياد هم خوب نيست.
2- دو تا بچه كافيه، اگر غول باشي كه يكي هم بسه!
3- هيچ وقت چراغ جادو پيدا نكنيم.
4- وقت خودمان را با خواندن داستانهاي بي سر و ته هدر ندهيم!