«هزينه اعتياد؛ معادل 15 درصد درآمد نفت»

ارژنگ حاتمي

 يك - خبر را مي خوانيم،اتفاق خاصي نمي افتد، نه جيغ مي زنيم و نه متعجب مي شويم، و نه حتي مي گوييم چرا؟ چطور؟ چگونه؟، فقط سوزش خفيفي روي سرمان حس مي كنيم، كه البته كله مان نسبت به اين درد حاصل از سوزش خفيف مقاوم شده است، راستش اين روزها برايمان عادت شده است كه بعد از شنيدن اكثر اخبار شاهد روييدن يك عدد شاخ بر روي سرمان باشيم؛

يادش به خير اولين شاخي كه در آورديم، چقدر گريه كرديم، مادر فكر مي كرد به خاطر درد حاصل از دندان در آوردن است كه زار مي زنيم، اما دكتر پس از مشاهده كله ام عنوان داشت:«خانم، شما به جاي اينكه بچه رو بيارين پيش من، خودتون بريد پيش دكتر چشم پزشك، مگه اين شاخ گنده رو روي سر اين بچه نمي بينيد؟! بچه به اين سن و سال رو چرا مي گذاريد اخبار گوش كنه؟! فقط و فقط برنامه كودك و پخش مستقيم فوتبال بزاريد ببينه، ماست هم براش خوبه!»

يادم هست مادرم پرسيد اين شاخ ها خطرناك است؟ كه دكتر گفت خير، و هنگامي كه دكتر ديد مادر باور نمي كند براي راحت شدن خيالش كلاهش را برداشت، و مادرم با ديدن شصت هفتاد تا شاه روي كله دكتر مطمئن شد روييدن شاخ بر روي سر خطري ندارد، فقط ممكن است دردناك باشد، آنهم شاخ هاي اوليه!!

شما خواننده محترم هم اگر با خواندن اين جمله كه «هزينه اعتياد؛ معادل 15 درصد درآمد نفت» است شاخ درآورده ايد، نگران نباشيد ... تازه خوشتيپ تر هم شده ايد ... اين روزها شاخ داشتن مد است!!

 

دو- خبر را مي خوانيم و با خودمان مي گوييم حتما قيمت نفت در بازارهاي جهاني پايين آمده است، اما با كمي مراجعه به دنياي اينترنت (البته از نوع سايتهاي خبري غير فيلتر شده اش و لاغير!) متوجه مي شويم كه خير، درآمد نفت كم نيست و كم هم نشده است، اين «هزينه اعتياد» است كه كه زياد است!

كمي فكر مي كنيم كه با 15 درصد درآمد نفت چه كارها كه مي شود انجام داد ...

 

سه – از آنجا كه هر طنزنويسي مي تواند ادعا كند كه محقق است و هر محققي مي تواند پيشنهاداتي بدهد، من نيز دو پيشنهاد براي كاهش تعداد معتادان مي دهم، اميد است هموطنان و مسئولان عزيز توجه لازم را مبذول بفرمايند:

1-  از آنجا كه جواناني كه كار در معرض معتاد شدن هستند، پس قسمتي از آن 15 درصد را خرج كارآفريني جوانان كنيم تا كار پيدا كنند!

2- از آنجا كه جواناني كه زن ندارند در معرض معتاد شدن هستند، پس كمي از اين 15 درصد را صرف ايجاد فرهنگ سازي براي ازدواج آسان و كم هزينه در جامعه كنيم و از خانواده ها و مخصوصا برادران دختران دم بخت بخواهيم اينقدر در ازدواج چغك هاي عاشق سنگ اندازي نكنند؛

 - حالا كه خودت اين حرف ها رو مي زني، اين قدر ما رو اذيت نكن و اين خواهرت «شمسي خانوم» رو بده به ما!

- نويسنده مطلب: اوهوي اينجا چه خبره؟ دو دقيقه حواسم نبود تو كي هستي؟!

-- من الف.ب .ج.دال! خواستگار خواهرت!

- نويسنده: مرتيكه! چند دفعه گفتم تا وقتي دو تا خونه و شيش تا ماشين و يك هلكوپتر اختصاصي نخريدي اسم شمسي ما رو نيار!

-- معتاد مي شم ها!

- به جهنم برو بمير! آقاي سردبير لطفا ميكروفن ايشون رو فطع كنيد تا هي وسط مطلب نپرند............. ببخشيد خوانندگان كمي اعصابم خورد شد، داشتم مي گفتم كه ما بايد فرهنگ ازدواج آسان را در خانواده ها گسترش بدهيم!

 

چهار- اولي: فرشاد جون! كي مي گفت اين قرص هاي اكس خطرناك هستند؟!

- دومي: همش حرف مفت بود، من و تو كه الآن حالمون خوبه، و با خيال راحت داريم پرواز مي كنيم!

( توضيح ضروري: گفتگوي فوق ميان دو عدد روح انجام شده است كه هنوز از فوت خود آگاه نشده اند!)

 

نتيجه گيري پاياني: اعتياد بد است، خيلي بد!

خاطرات منتشر نشده لورا بوش در بازديدش از افغانستان ؛تو هم ما رو فيلم كردي ها!

ارژنگ حاتمي

به محض ورودم به افغانستان صحنه هايي را ديدم كه باعث شور و شعف من شد، در اكثر خيابانهاي اين كشور گروه ها با جديت تمام در حال ساختن فيلم بودند، واقعاً به اين گروه هاي سينما دوست تبريك مي گويم، موضوع مهمي كه باعث شگفت من شد، اين بود كه صنعت فيلمسازي آنها آنقدر پيشرفته و متمول است كه از دوربينهاي گران قيمتي كه ما براي جاسوسي بهره مي گيريم، آنها از آن براي فيلمبرداري صحنه هاي فيلمهايشان استفاده مي كنند، اين را از آن جا فهميدم كه هر چه چشم گرداندم دوربينهاي فيلمبرداريشان را نديدم، اما راستش نفهميدم، چرا آنها اينقدر به فيلمهاي جنگي علاقه دارند!
مهيج ترين صحنه ها، صحنه هايي از فيلم «تو هم ما رو فيلم كردي ها!» بود، هنرپيشه هاي هاليوودي بايد از اين بازيگران درس شجاعت را بياموزند، آنها براي هر چه طبيعي تر و واقعي تر بودن صحنه ها هرگز از تير و مهمات مشقي استفاده نمي كنند، اين موضوع را از آن جا فهميدم كه وقتي قصد داشتم از نزديك، صحنه هاي بكش بكش را ببينم، محافظم اجازه نداد و گفت:«لورا ! خطرناكه لورا! اين تيرها و خمپاره ها واقعيه لورا!»، به او گفتم:«ميداني نام اين فيلم چيست؟ مي خواهم وقتي كه اكران شد بروم سي دي قاچاقش را كه از روي پرده سينما فيلمبرداري شده، بخرم.»، او هم گفت: «تو هم ما رو فيلم كردي، ها!»؛ البته اين وضعيت سينمايي يك نگراني بزرگ برايم ايجاد كرده، با گستردگي روند رو به رشد اين سينما در خلق آثار بكش بكش و تخريب و ويراني، فكر نكنم فيلمهاي اكشن هاليوودي ديگر فروش كنند!
در اين چند سال زياد از زبون بوش شنيدم كه مي گفت، ما دموكراسي را براي مردم افغانستان به ارمغان آورديم، چند باري مي خواستم ازش بپرسم، ها ائي دموكراسي كه وگفتي، يعني چه؟! اما ترسيدم باز به من بگويد، بي سواد تروريست! از آن سينماگران درخواست كردم اين دموكراسي را به من نشان بدهند و آنها هم همين صحنه هاي اكشن و تير اندازي را كه در شهرشان بود به من نشان دادند، فكر كنم معني دموكراسي حمايت از ساخت فيلمهاي بكش بكش است!

چاپ شده در روزنامه قدس

اين داستان واقعي است!  

ديشب فاضل بهم زنگ زد، بعد از احوال پرسي هاي مرسوم، ازم شماره تلفن مير حسين موسوي رو خواست، تعجب كردم كه اولا فاضل با ميرحسين موسوي چه كار مي تونه داشته باشه، و ثانيا فاضل چرا فكر مي كنه من ممكنه شماره مير حسين موسوي رو داشته باشم، تعجب من وقتي بيشتر شد كه هنگامي كه گفتم شماره موسوي رو ندارم فاضل خيلي تعجب كرد، البته من هم سعي كردم كم نيارم و گفتم سعي مي كنم شمارش رو از بچه ها بپرسم و واست گير بيارم، فاضل در انتهاي مكالمه گفت خيلي عجيبه كه تو شماره مدير مسئول ستون آزاد رو نداري!

چند دقيقه اي براي فاضل توضيح دادم كه هر ميرحسيني مير حسين موسوي نيست، و اين يكي مير حسين ظريفه!

چگونه یک بازیگر معروف، محبوب، پولدارو... شویم؟

  1. گام اول برای ورود به عرصه ی بازیگری خوردن خاک صحنه است، دقت کنید قبل از رفتن روی صحنه کسی آن جا را جارو نکرده باشد. تا می توانید خاک بخورید زیرا فردا که رفتید سینما، دیگر در فیلم های ایرانی صحنه ای وجود ندارد که خاکش را بخورید!

2 -  واقع بین باشید و توقع نداشته باشید همین روزها شما را به عنوان نقش اول فیلم انتخاب کنند و بروید با باران کوثری یا محمد رضا گلزار بازی کنید.

3- اکنون مردم با قیافه شما آشنا هستند، احیاناً یکی از این جملات را هنگامی که در خیابان قدم می زنید، می شنوید:

- اِ این همونی است که توی اون سریاله نقش کتک خور رو بازی کرده بود.

- اِ اینو نگاه کن! این همون سیاه لشگرست، چقدر بدون گریم قیافش ضایعست!

- اِ ... این همون منگله است!!!

4- اکنون وقت آن است که کمی مشهور شوید، به مهد کودک بچه خردسال خود و یا یکی از اقوام بروید و در جشن تولد یکی از این نوگل های زندگی شرکت کنید، سی دی مربوطه را به تعداد ده – بیست تا رایت کرده و رویش  با ماژیک بنویسید:«سی دی حضور بازیگر معروف سینما در جشن تولد مختلط!» مطمئن باشید کمتر از 24 ساعت این ده – بیست سی دی تبدیل به ده- بیست میلیون سی دی می شود. جماعت این فیلم را از اول تا آخر مو شکافانه نگاه می کنند و در انتها از اینکه می فهمند سر کار رفته اند حسابی حالشان گرفته می شود.

5- کاغذ و قلم تهیه کنید، چشم هایتان را ببندید و تا می توانید روی کاغذ فحش های بدبد خطاب به افرادی که این سی دی ها را پخش کرده اند بنویسید و یه چند خبرگزاری فکس کنید...چی؟...نمی دونید فکس چیه؟!...باشه خودم براتون این کار رو می کنم! حالا خود به خود باقی ماجرا اتفاق می افتد، در چند روز آینده ابتدا خبر خودکشی تان در سایت ها منتشر می شود و سپس خبر ممنوع التصویر شدنتان! البته از چند کشور که مردمانی ساده لوح دارند نیز دعوت نامه برای اقامت در آن کشورها دریافت می کنید که اصلا مهم نیست!

6- حالا یک کارگردان که فیلم های آبکی می سازد از شما دعوت می کند تا در فیلمش نقش اول را بازی کنید، البته نه به خاطر تیپ، محبوبیت و هنر و... بلکه به خاطر آنکه فیلمش جنجالی و پر فروش شود.

7- حالا شما به همه امضا می دهید...چی؟...امضا کردن بلد نیستید؟!...خب انگشت بزن!...راستی یادتان نرود چه کسی راه موفقیت را به شما نشان داد، کمی قدرشناس باشید و سفارش مرا هم برای حضور چند ثانیه ای جلوی دوربین بکنید!

چاپ شده در ستون آزاد

شما كه خودت بودجه اي!

ارژنگ حاتمي

 

جاسبي: من به صندلي رياست دانشگاه نچسبيدم، اين صندلي است كه به من چسبيده!

خوش به حال آقاي جاسبي، چه چيزهاي خوبي به ايشان مي چسبد، بچه كه بوديم بزرگترها هي پس گردني به ما مي زدند و مي گفتند به كله كچلت پس گردني مي چسبد، بعد كه بزرگتر شديم هي روي صندلي هايمان آدامس مي گذاشتند و آدامس به شلوارمان مي چسبيد، بين خودمان باشد اين روزها هم يه بنده خدايي به ما چسبيده و از ما تقاضا دارد با او امر خير انجام دهيم!

 

رئيس دانشگاه آزاد همزمان با فرا رسيدن ربع قرن فعاليت گفت: آينده اي روشن و بسيار درخشان براي دانشگاه آزاد ترسيم مي كنم.

سئوال اساسي: مقصود از «آينده روشن» در جمله فوق چيست؟

الف- روزي كه دانشگاه آزاد در كره ماه شعبه بزند.

ب- روزي كه در خارج منظومه شمسي هم دانشگاه آزاد شعبه بزند.

ج- روزي قانوني تصويب شود و به واسطه آن تمام كودكان بعد از كودكستان به طور مستقيم وارد دانشگاه آزاد شوند و داراي تحصيلات دانشگاهي بشوند.

د- روزي كه صندلي هاي دانشجويان هم به آنها بچسبد و تا آخر عمر دانشجو بمانند و هي شهريه بدهند!!

يك توضيح: باز هم جاي شكرش باقي است پس از بيست و پنج بالاخره تصميم به كشيدن آينده اي روشن شد، آگاهان پيش بيني كردند فرايند كشيدن اين آينده اي روشن بيش از پنجاه سال به طول بينجامد، اما گفتني است هر چي اين آگاهان تلاش كردند نتوانستند پيش بيني كنند اين آينده روشن ترسيم شده در هزاره چندم محقق مي شود.

 

جاسبي: اگر دانشگاه آزاد نبود اين همه نيروي جوان دچار سرخوردگي و بيماري هاي روحي رواني مي شدند.

و البته حالا كه دانشگاه آزاد وجود دارد، اين جوانان پس از پنج شش سال و وقتي كه فارغ التحصيل شدند و خرج و مخارج دانشگاه آنها را پير كرد و ديدند كار مرتبط با رشته آموخته شده موجود نيست افسردگي مي گيرند، در نتيجه نيروهاي پير به جاي نيروهاي جوان بيماري رواني مي گيرند.

در همين رابطه يك شاعر كه دوران جواني اش را در قله هاي سر به فلك كشيده علمي مملكت (دانشگاه آزاد!!) گذرانده است گفت:«پير شدم، پير تو اي جووني!!»

 

رئيس دانشگاه آزاد: ما از دولت انتظار بودجه اي براي دانشگاه آزاد نداريم.

نظر شما در مورد جمله فوق چيست؟!

الف- جون ما بيا و انتظار هم داشته باش!

ب- شما كه خودت بودجه اي!

ج- دارندگي و برازندگي!

د- اما دولت انتظار بودجه از شما داره!!

 

چاپ شده در ستون آزاد

آقا پليسه زرنگه!

ارژنگ حاتمی

 

1 / داخل تاكسي- صندلي عقب- عصر ( دو نفر كنار "غضنفر" نشسته اند.)

 

- جيك جيك جيك جيك (صداي جوجه)

- غضنفر در حاليكه بسيار ترسيده: آقاي راننده شما توي ماشينتون كلاغ دارين؟

- مرد شماره 1: نه عزيزم! اين صداي sms موبايلم بود، در ثاني اين صداي كلاغ نبود، صداي جوجه بود،

- غضنفر: خب جوجه هم يه روزي بزرگ ميشه، ميشه كلاغ!

- مرد شماره 1: مگه كلاغ ترس داره؟

- غضنفر: معلومه كه داره، مگه نشنيدي كلاغه با ملاقه مي زنه تو سر اين و اون؟!

- مرد شماره 1: نترس، اين جوجه ي مرغ بود، حالا حالا ها هم خروس نمي شه، چون با اين گرونيه آب و دون ميدونه خروس شدن و قوقولي قو قو كردن خرج داره!

- مرد شماره 2: اين حرفها رو ول كن، sms رو بخون.

- مرد شماره 1: يه روز غضنفر زنگ مي زنه به موبايل ... بيب بيب ... بيب بيب (صداي بوق روي صحبتها گذاشته مي شود.)

(غضنفر چشمهاش گرد و عصباني ميشه)

- مرد شماره 2 (با نارحتي):  آقاي راننده اينقدر بوق نزن، بزار sms رو بشنويم.

- راننده تاكسي: من بوق نزدم، چون sms  تون غيربهداشتيه، آقاي صدابردار هي صداي بيب بيب رو روي تصاوير مي زاره.

- غضنفر: چي داداش؟! فحش دادي؟! من كي به موبايل دوستم زنگ زدم بعد ... بيب بيب ...

(غضنفر يقه مرد شماره 1 را مي گيرد.)

 

2 / صحنه قطع شده و راوي داستان وارد كادر مي شود.

 

مجري(يا همون راوي داستان): آقا تصوير رو نگه دار، ما كه هنوز شخصيتهاي داستانمون رو معرفي نكرديم؛

داستان ما داستان يه خانواده است كه مثل بقيه مردم دارن توي اين شهر شلوغ زندگي مي كنن، اين خانواده شامل يك پدر ... ببخشيد يادم رفته بود خانوما مقدم هستند، اين خانواده شامل يك مادر، يك پدر، يك پسر و يك دختر است، كه راه امرار معاششون يه دونه بقالي ايه، و به نوبت براي فروش اجناس توي مغازه وا مي ايستن،اصلا بهتره براي اينكه كمي با روحيات پيچيده اين افراد آشنا بشين اونها رو در موقعيت خاصي بزاريم ... مثلا تصور كنين يه دزد وارد مغازه بشه:

 

3 /  مغازه -  مادرخانواده

 

دزدي كه خودشو شبيه دزداي دريايي در آورده و يك مرغ عشق روي شونه اش هست وارد مغازه ميشه، يه سطل رو روبروي خانم مي زاره: من دزدم! سريع اين سطل رو پر آب معدني كن!

- (در حاليكه بسيار ترسيده است): باشه ... باشه ... تو به بچه ها كاري نداشته باش، اونها رو گروگان نگير، من هر چي آب معدني بخواي بهت مي دم!

- دزد: كدوم بچه ها؟ مگه غير از ما دو تا كس ديگه اي هم تو مغازه هست؟!

- ( در حاليكه به زمين اشاره مي كند):واي! لهشون نكني! منظورم اون بچه سوسك هاي نازنازيه اون پايينه!

- دزد جيغي مي زند: واي سوسك ... ( و فرار مي كند!)

راوي: راستش رو بخواين تحليل شخصيت هر كدوم از اعضاي اين خانواده نياز به يك برنامه 90 قسمتي داره، همين قدر از مادر خانواده بدونيد كه آدميه كه در برخورد با حوادث بسيار ترسو است و حاضره حق و حقوقش ضايع بشه اما به خودش و خانواده اش و حتي سوسكاي مغازش آسيبي نرسه!

4 / مغازه - پدر خانواده:

 

صحنه اي مشابه اتفاق مي افتد،دزد سطلي را روبروي پدر خانواده قرار مي دهد و ...

- دزد: من دزدم! سريع هر چي شير يارانه اي تو مغازت هست بريز تو اين سطل!

- پدرخانواده: حالا چرا يارانه اي؟!

- دزد: آخه سلولهاي معده ام دستور هضم شيرهاي ديگه رو ندارن!

- پدرخانواده: نمي شه! ما فقط شيرهاي رايانه اي رو به افرادي ميديم كه ازمون خريد مي كنن! براي هر پاكت بايد شونزده كيلو كره و پنير و دو سطل ماست بخري!

- دزد: اين نامرديه! من مي خوام شير بخورم قوي بشم برم بانك بزنم!

- پدرخانواده: گفتم نميشه!

- دزد: من فرق مي كنم، من دزدم!

- پدرخانواده: هر كي مي خواي باش، من به بابام هم شير بدون جنس نمي دم!

- دزد: منم مي زنم با اين تفنگ مخت رو داغون مي كنم.

- پدرخانواده: نمي توني!

- دزد: مي تونم، فكر كردي تفنگم قلابيه؟!

- پدرخانواده: نمي توني، چون من يكي از نقش هاي اصلي فيلم هستم و در ضمن با كارگردان هم رفيقم!

- ( با عصبانيت): اَه! حالا كه اينجوري شد ميرم زنگ مي زنم از دستت شكايت مي كنم تا شير رايانه اي ات رو قطع كنن!

راوي: همونطور كه ديديد پدرخانواده كمي تا قسمتي پول دوسته، هيچ موقع مسائل و مشكلات رو جدي نمي گيره، هر چند كه جدي هم باشند، و كمي هم به قوانين بي توجه است.

 

5 / مغازه - دختر خانواده:

دزد وارد مي شود، با ديدن دختر كمي دست پاچه مي شود ...

- دزد: من دزدم، سريع هر چي چلوكباب توي مغازه داري بريز توي سطل!

- دختر خانواده: سلام آقاي دزد، احساس مي كنم سرتون زيادي آفتاب خورده، اينجا كه رستوران نيست، شما برو از يخچال آخر مغازه يه شيشه دوغ بردار بخور، بعد بيا بقيه دزدي ات رو انجام بده!

(در حاليكه دزد در حال خوردن نوشابه است، دختر تلفن رو برميداره و به پليس زنگ مي زنه): يه دزد اومده مغازه ي ما، من سرش رو گرم مي كنم تا شما برسين.

( دزد خوردن نوشابه اش تمام مي شود): آخيش چه نوشابه توپي بود،( يك صد توماني به دختر مي دهد): اينم صد تومنش!

- دختر خانواده: اَه! چند دفعه بگم؟! اين نوشابه هاي داخل مغازه ما دكوريه! ما براي آموزش و فرهنگ سازي توي اين فيلم فقط به مشتريامون دوغ مي فروشيم! آخه خوردن نوشابه ضرر داره چرا به فكر خودتون نيستيد؟!

- دزد: تازه من سيگار هم ميكشم، ميشه در مورد سيگار كشيدن هم پيام اخلاقي بديد؟! و نصيحتم كنين؟!

- دختر خانواده: اِ اِ اِ ... حيفه! چرا شما به جووني خودتون رحم نمي كنيد؟!همه چيز از همين سيگار شروع ميشه، فردا مي ري شيشه و كرك مي كشي كرم مي افته تو جونت!

- دزد در حاليكه اشك در چشمهاش جمع شده: ممنونم! تا حالا هيچ كس اينقدر به فكر من نبوده، هيچ كس اينقدر بهم پيام هاي اخلاقي نداده بود، من همين جا مي خوام بهتون پيشنهاد ازدواج ...

- دختر خانواده خانواده كمي متعجب زده است سريع گوشي تلفن رو برميداره و به پليس زنگ مي زنه: من چند دقيقه پيش بهتون زنگ زدم، مشكل رفع شده، اگه ميشه كنسلش ...

- ( يك پليس تفنگي رو روي سر دزد ميزاره): آروم تفنگت رو بنداز زمين و دستات رو بزار روي سرت.

- دزد: من بي گناهم، سو تفاهم شده، من داشتم به ايشون پيشنهاد ازدواج مي دادم،قصد مزاحمت نداشتم!

- پليس: اين حرفا چيه مي زني ... مرسي خانم كه به موقع تماس گرفتيد.

(دزد رو مي برن)

دختر با خودش: اَه ... اينم كه پريد!!

 

6 /  مغازه - پسر خانواده (غضنفر)

 

دزد طبق معمول با همان قيافه و سطل به دست وارد بقالي مي شود، تا مي خواهد سطلش رو جلوي پسر خانواده بگذارد، پسر يقه ي دزد را مي گيرد و مي گويد: اِ مگه تو آزاد شدي؟! مردم آزار مگه مرض داري با احساسات آبجي ما بازي مي كني؟! اسم رو آبجي ما گذاشتي بعد زدي به چاك؟!

- دزد: كله مكعبي! من يه دزد ديگم! مگه فقط يه دونه دزد توي اين شهر هست؟!

- پسر خانواده (غضنفر) : پس چرا صدات شبيه دزد قبليه؟!

- دزد: آخه بازيگر ديگه اي پيدا نكردن، قرار شد من به جاي يه دزد ديگه هم بازي كنم!

- پسر خانواده (غضنفر) : آها!گرفتم، حالا چي مي خواي؟!

- دزد: تو اين سطل هر چي تخم مرغ شانسي و لپ لپ داري بريز!

- پسر خانواده (غضنفر) : خودت سرت رو بيار جلو هر چي دوست داري بردار.

( تا دزد سرش رو خم مي كنه، غضنفر محكم با يك شيشه نوشابه مي زنه توي سرش!)

راوي: غضنفر رو كه باهاش آشنا هستيد، بعضي از هم محلي هاش معتقدند غضنفر بچه واقعيه اين خانواده نباشه و از فضا اومده باشه، كمي جاهله، و معتقده هر فرد بايد خودش دنبال مسائل و مشكلات خودش باشه و مراجعه به پليس سوسول بازيه! ... خب حالا بريم پلان اولي رو تموم كنيم باز برگرديم!

 

7 / ادامه پلان ابتدايي  -  [داخل تاكسي- صندلي عقب- عصر ( دو نفر كنار "غضنفر" نشسته اند.)]

 

- مرد شماره 1: مرتيكه چرا مي زني؟!

- غضنفر: چرا اسم منو توي جكت بكار بردي؟!

- مرد شماره 1: مگه اسم تو غضنفره؟

- غضنفر: آره؛

- راننده تاكسي: هه هه هه .... هه هه هه ... هه هه هه ... پس اين غضنفر غضنفر كه ميگن تويي ... هه هه هه ...

با اون جك بيب بيب كه رفتي توي بيب بيب و بعد بيب بيب، كلي حال كردم، دمت گرم ... هه هه هه ...

( يك افسر جلوي راننده تاكسي رو مي گيره)

- راننده تاكسي: سلام جناب سروان، منكه كمربندم رو بستم، معاينه فني هم دارم، صندلي جلو هم كه يك نفر سوار كردم، آخه چرا جريمه مي كني؟!

- افسر: به اينكه آلودگي صوتي ايجاد مي كنين و بي خودي هي بوق مي زنين.

- راننده تاكسي: به جون خودم من بوق نزدم، كار اين صدا بردار بود ...

 

8 /  دزد وارد كادر مي شود

 

آقاي راوي اين چه وضعشه؟ من 4 دفعه توي اين قسمت اومدم دزدي، هيچي گيرم نيومد، به اين نويسنده هاتون بگيد يكم انصاف داشته باشن، يه جوري بنويسن يه چيزي هم گير ما بياد ...

راوي: نمي شه دزد! آخه دزدها توي همه سريالها و فيلمها آخرش گير مي افتن تا درس عبرتي براي بقيه بشن،

دزد: من به اين كارا كاري ندارم، من همين امشب مي رم دزدي، وقتي كه توي مغازشون هيچكسي نباشه،

راوي: از ما گفتن نگي نگفتي ... آخر فيلم گير مي افتي ها!

دزد: من رفتم!

 

9 / خانه – صبح زود

 

پدر فرياد مي زند: برد برد ...

پسر: رفتيم جام جهاني؟!

پدر: نه دزد برد ... هر چي توي مغازه داشتيم رو برد ...

مادر: بچه سوسك ها رو چي اونها رو هم برد؟!

پدر: نه با اونا كاري نداشت.

مادر: آخيش ... تو هم اينقدر حرص نخور ... مال دنيا ارزش نداره ....

دختر: من الان زنگ مي زنم به پليس

پسر: نه!

دختر: چرا نه؟ در اين جور مواقع بايد سريع پليس رو در جريان بگذاريم.

پسر: نه! توي دنياي واقعي اون كار رو مي كنن، ما الان داريم فيلم بازي مي كنيم، و توي همه فيلم و سريال ها بازيگر نقش اول ميره و يك نفره حال همه دزدها رو مي گيره.

دختر: اما اين طوري كه خطرناكه!

پسر: يكم IQ داشته باش، اگه زنگ بزنيم پليس اولا نقش ماها كمرنگ ميشه، دوما پليس سريع دزد رو پيدا مي كنه و فيلم خيلي زود و بدون صحنه هاي اكشن تموم ميشه!

 

10 / خانه – چند دقيقه پس از پلان قبلي - صبح

 

پسر عينك دودي مي زنه و موهاش رو ژل مي ماله و كاپيشن چرم مي پوشه ...

پدر: اين قرتي بازي ها چيه در مياري؟!

پسر: مي خوام برم دزد بگيرم، بايد شبيه بازيگر خوباي فيلم ها بشم!

پسر خطاب به خواهرش: اسم خواستگار قبلي ات چي بود؟

دختر: چطور مگه؟

پسر: آخه توي فيلم ها رسمه اگه دختري به خواستگاري بگه نه، اون پسره يه جوري آزار خودشو مي رسونه.

دختر: آخه من خواستگارم كجا بود؟ تنها خواستگارم همين دزده بود، كه ان رو هم پليسا بردن.

پسر: خودشه! دزده، دزده!!

دختر: امكان نداره، چون اون الان توي بند 6 زندان اوينه، تازه بهش مرخصي هم نمي دن!

پسر: تو از كجا مي دوني؟!

دختر (دست پاچه): ها ... از هيچ جا ... حدس مي زنم!

11 / خيابان – چند دقيقه پس از پلان قبلي

 

صبح است و غضنفر كه به دنبال دزد مغازه شان است با موتور از جلوي دوربين رد مي شود .. پس از چند ثانيه از دوباره از جلوي دوربين رد مي شود(برمي گردد) .... چند دفعه اين عمل تكرار مي شود ... كمي هوا تاريك مي شود و معلوم است چند ساعتي گذشته است... بعد از چند صحنه بنزين موتورش تمام مي شود و مجبور مي شود موتور را در دستش بگيرد و از جلوي تصوير رد شود...چند ساعتي ديگر مي گذرد و نقريبا شب مي شود ... كم كم غضنفر چاردست وپا از جلوي دوربين رد مي شود ... در آخرين دفعه كه تقريبا دارد مي خزد( از خستگي)، تصميمش عوض شده و موبايلش را در مي آورد: الو! پليس؟! ما مغازمون رو دزد زده، مي خواستم ازتون بخوام كه ...

 

12 / زندان

نماي پاياني: دزد در حاليكه در زندان است: اين نامرديه، حداقل بزارين تو يك سريال ما دزدها هم اموال مردم رو بكشيم بالا!