وقتي اسفناج شهردار تمام شود!

يا راستي منم آق بابام!

ارژنگ حاتمي

چشامو روي هم مي زارمو ... هع هع ... تو رو به يادم مي يارمو ... هع هع (اين «هع هع» صداي «سكسكه» است، توضيح نگارنده)
- واقعاً اين آلبوم «دي جي سكسكه» معركه است.
تق پق شترق !
-- چي شد «يوگي»؟
- هيچي «بوبو» افتاديم توي دو سه تا دست انداز!
-- عجيبه تا حالا سابقه نداشته توي آسمون هم دست انداز باشه! يوگي حواست باشه دور بر اولين پمپ بنزيني كه ديدي فرود بيايم!
يوگي با كشتي پرنده اش كه بتازگي اون رو گازسوز كرده بود، فرود اومد و به دنبال مشتري براي فروختن سهميه بنزينش به صورت آزاد بود ...
بمب بامب بمب بامب!
- چي شده؟ اوضاع خطريه؟ فروختنمون؟ مأمورا ريختن؟!
-- نه «بوبو»، اين صداي پاي اون گوريل 13متري است.
- مگه «گوريل انگوري» و «بيگلي بيگلي» رو توي باغ وحش نگه نمي داشتند؟!
- پس بگو چرا توي آسمون دست انداز بود، اين گوريل وقتي پاهاشو به زمين مي كوبه تمام چاله چوله ها و دست اندازها و سرعت گيرها از زمين كنده ميشن مي رن هوا!يوگي
- مگه ميشه؟
-- از اونجا كه ما تونستيم با كشتي سي ان جي سوز پرواز كنيم، پس نتيجه مي گيريم توي اين داستان هيچ چيزي غيرممكن نيست ... حتي شايد ما همين الان «دي جي سك سكه» معروف كه با زدن سك سكه در وسط آهنگهاش سبك جديدي در خوانندگي ايجاد كرد رو هم ببينيم!
- يوگي اونجا رو نگاه كن،دي جي سكسكه! داره از اونور خيابون رد ميشه، چقدر هم ناراحته!
يوگي و بوبو، دي جي سكسكه رو صدا كردند و ازش پرسيدند كه آلبوم جديدش كي درمياد، دي جي با ناراحتي آهي از اعماق وجودش (تقريباً از ته كف پاش!) كشيد و گفت: من ديگه دي جي سكسكه نيستم، حتي آقاي سكسكه هم نيستم، چند روز پيش بوق بلند يك ماشين كه صداي بوقش شبيه عربده گودزيلا بود، منو ترسوند و من سكسكه ام بند اومد، حالا ديگه نمي تونم آلبوم جديدم رو كامل كنم، ديروز هم خانمم كه «حنا» رو باردار بود بر اثر همين آلودگيهاي صوتي سقط جنين كرد.
- ها؟! اون كه هنوز به دنيا نيومده بود، چطوري روش اسم گذاشتيد؟
دي جي سكسكه: خب رفتيم سونوگرافي فهميديم دختره! اگه به دنيا مي اومد عمرا نمي ذاشتم از بچگي بره توي مزرعه كار كنه، بچه رو بايد بفرستي كتابخونه و فرهنگسرا تا فرهنگش بره بالا!
يوگي لبخند تلخي زد و گفت: بالاخره اتفاقي است كه افتاده، به نظرم حالت زياد خوب نيست و احتياج به استراحت داري، سريعتر برو خونه و استراحت كن!
دي جي سكسكه: چي؟ استراحت؟ اون هم توي آپارتماني كه ما زندگي مي كنيم؟ اين «مادر بزرگه» اصلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداره، خونش رو فروخته و همراه با مرغ و خروس و اون «مخمل» پر سر و صداش اومدن تو آپارتمان ما زندگي مي كنن، بعضي موقع ها هم «هاپوكومار» مياد بهشون سر مي زنه، از دستشون يه لحظه هم آسايش نداريم!
دي جي سكسكه اين رو گفت و دور شد، در همين لحظه يه نفر به يوگي و بوبو نزديك شد و گفت: بنزين آزاد داري؟
- چقدر مي خو ... اِ من شما رو مي شناسم، شما «ويلي فاگ» هستي،هموني كه دور دنيا رو قصد داره در هشتاد روز طي كنه، ولي شما طبق زمان بندي انجام شده بايد بيست و چهار ساعت پيش از اينجا رد مي شدين!
ويلي فاگ: راستش توي مترو بودم كه برقا رفت، بيست چهار ساعت تموم توي مترو گير كردم، يه ماشين خريدم بقيه راه رو با ماشين شخصي مي خوام برم!
يوگي باك خودروي آقاي فاگ رو پر كرد كه ناگهان نوري پديدار شد ...
--آي چشمام ... كور شدم ... كچل! كله ات رو بگير اونور ... تو كي هستي؟
فرد تاس با ناراحتي گفت: بايد هم منو نشناسي!
يك دفعه يوگي اون رو شناخت:
-- اِ اي كيو سان! تو باز كچل شدي؟! دفعه آخري كه ديدمت موهات رو دمب اسبي بسته بودي، نكنه رفتي آش خوري؟!
اي كيو سان: نه بابا! ما نخبه ها معافيم! به خاطر اينكه شهرداري زباله ها رو به موقع از دم خونه هاي مردم جمع نمي كنه، وضع بهداشتي محلمون و مخصوصاً مدرسه آنكوكوچي خيلي بد شده، باز همه بچه ها كچلي گرفتند، نامزدم «سايوجان» هم منو ول كرد و رفت ...!
بوبو صداي گريه اي شنيد، به يوگي نگاه كرد و گفت: يوگي! تو باز احساساتي شدي و داري گريه مي كني؟!
-- نه ابله! مي بيني كه چشمام باروني نيست ... صداي گريه از اون طرف مياد ...
- آها ... اون زنبوره است، به نظرم هاچه! حتماً باز دست ننه اش رو توي خيابون ول كرده!
بوبو به نزديك هاچ رفت و گفت: آخه زنبور كله مكعبي!، چرا تو اينقدر گم مي شي؟
هاچ با گريه جواب داد: آخه اسم كوچه هاي شهر هر 12 ساعت يه بار عوض مي شه، من با اين مخ كوچيكم كه نمي تونم اسم كوچه ها و ميدونهاي شهر رو مدام حفظ كنم.
- خب با تلفن همراهت يه زنگ به مامانت بزن.
هاچ: خطم اعتباريه و اين روزا توي شهر اصلاً آنتن نمي ده.
هاچ اين جمله رو گفت و رفت.(البته بايد اين نكته رو توضيح بدم كه شما نبايد توقع مي داشتيد كه يوگي و يا بوبو به عنوان يك شهروند خوب به شهروند ديگر- يعني هاچ - كمك كنند و با تلفن همراه خودشان با مادر هاچ تماس بگيرند؛ زيرا يوگي و بوبو هر دو خرس هستند و بنا بر آخرين يافته هاي علمي خرسها رفتار شهروندي و احساس مسؤوليت و از اين جور چيزها حاليشان نمي شود!، ايضاً توضيح نگارنده)
- اوه ماي گاد! يوگي اونجا رو نگاه كن، تا حالا چنين جونوري ديده بودي؟ يه گربه و سگ به هم چسبيده ... دارن به طرف ما ميان.
-- IQ! اين همون «گربه سگ» معروفه كه پيتر هانن خلقشون كرده.
- اما مگه شهرداري سگها رو جمع آوري نكرده بود؟! چرا گربه اينقدر ناراحته ... سلام گربه سگ چه خبرا؟ بنزين منزين نمي خواي؟!
سگ با خوشحالي گفت: واق واق! نه عزيزم! بنزين نمي خوايم!
- مگه شهرداري شما سگها رو جمع آوري نكرده بود؟
سگ: واق واق! در قفس باز موند من هم فرار كردم!
- چرا گربه اينقدر ناراحته؟
سگ: گربه توي اخبار شنيده قراره تمام گربه هاي شهر رو عقيم كنند ... اما نمي دونه تا اين طرح بخواد اجرايي بشه بايد صد جا تصويب بشه تا بودجه بگيره، تا اون موقع هم شونصد سال طول مي كشه ... من كه هر چي بهش مي گم نگران نباش قبول نمي كنه ... هه هه هه!
در همين لحظه «جري» و «هاشي مو تو» دست در دست هم وارد يك سوپرماركت شدند، پشت سرشون هم «تام» و «مخمل» وارد شدند، بعد چند دقيقه صداي جيغ مردم و شكسته شدن چيزهاي مختلف به گوش رسيد.
گربه سگ رفت و يوگي داشت به اين موضوع فكر مي كرد كه چرا فعاليتهاي شهرداري در امر مبارزه با موشها اينقدر كم شده.
بوبو نگاهي به يوگي كرد و گفت: يوگي! من كم كم دارم مي ترسم، نگاه كن «دخترك كبريت فروش» كه چند وقت پيش شهرداري از توي خيابون جمعش كرد و بردش توي يك كارگاه قاليبافي بهش كار داد، حالا داره اون طرف خيابون وزن مي كنه و آدامس مي فروشه! اونور رو نگاه «جير جير» و «واتو واتو» و يه عالمه كفتر! يكي داره توي شهر كفتر بازي مي كنه!
در همين لحظه فردي به يوگي و بوبو نزديك شد و گفت:« من به شما توضيح مي دهم؛ اين روزها اوضاع شهر يه كم قاطي پاتي شده،علت اين همه نابساماني هم اينه كه متأسفانه قيمت اسفناج در بازارهاي جهاني بالا رفته و اين ماده حياتي كمياب شده و در نتيجه آقاي شهردار نمي توانند بخوبي گذشته كارهاشون رو انجام بدهند ... البته بين خودمان باشد، برخي مي گويند كمبود اسفناج در شهر كار دار و دسته «ژان والژان» است و آنها مي خواهند با ناكارآمد نشان دادن «ملوان زبل» دوباره فضا رو براي شهردار شدن ژان والژان مهيا كنند.»؛ وقتي حرفهاي مرد تموم شد، خداحافظي كرد و به راه افتاد و داخل كوچه اي شد، يوگي هنوز اون مرد رو نشناخته بود، دستي به سرش كشيد و بلند فرياد زد:راستي شما خودتون رو معرفي نكرديد!
اون مرد سرش رو از پشت ديوار كوچه اي كه به داخلش رفته بود در آورد و گفت: «راستي منم «آق بابا»م!»

چاپ شده در روزنامه قدس (۲۲/۶/۸۶)

رسوايي اخلاقي امپراطور

اين مطلب را پنجم يا ششم خرداد ماه نوشتم، اما يادم رفته بود آنرا در وبلاگ بگذارم، هر چند كمي سوژه مربوطه سوخته است اما فكر كنم باز هم ارزش يك بار خواندن را داشته باشد؛

 

رسوايي اخلاقي امپراطور

و يا « ها ائي بانوي مخصوص دربار كه وگفتي يعني چه؟!»

ارژنگ حاتمي

 

تعريف سريال «جواهري در قصر» را از دوستان و آشنايان مي شنويم، كم كم راغب مي شويم اين سريال را نگاه كنيم، با ديدن قسمت هايي از اين سريال سريعا چندين سئوال در ذهنمان ايجاد مي گردد:

1- علت علاقه وافر اقشار مذكر جامعه براي ديدن اين سريال كه كليتش بحت هاي خاله زنكي و آشپزي و زيرآب زدن چند نفر براي رسيدن به پست «بانوي اولي» است، چيست؟!

2- چرا امپراطور اينقدر به شكمش اهميت مي دهد؟ آيا وجود اين همه دختر براي آشپزي در دربار لازم است؟

براي رسيدن به پاسخ سئوال ها كمي دقيق تر به سريال نگاه مي كنيم و همين دقيق تر نگاه كردن سريال باعث مي شود تكرار سريال را هم نگاه كنيم، و بسيار پشيمان مي شويم كه چرا اينقدر دير به جمع بينندگان اين سريال پيوستيم.

 

جمعه چهارم خرداد است،«يونگ سه» يواشكي به نزد سگ امپراطور رفته است و در آنجا گريه مي كند، امپراطور از راه مي رسد و از او علت گريه اش را مي پرسد، يونگ سه جواب نمي دهد، فردايش امپراطور يونگ سه را احظار مي كند تا او غذايش را بياورد، يونگ سه را مقدار قابل توجهي آرايش مي كنند تا احيانا باعث اشتهاي بيشتر امپراطور براي صرف غذا شود، اما انگار امپراطور اشتهايي براي خوردن غذا ندارد و كمي دلش گرفته است:

- اون روز چرا گريه مي كردي؟

( سكوت يونگ سه)

- منهم با اينكه امپراطور هستم، بعضي موقع ها دلم مي گيره و گريه مي كنم، با من درددل كن!

مشتاق ديدن صحنه هاي درددل كردن يونگ سه و امپراطور مي شويم، اما ناگهان تصوير كات مي خورد و ايضا ما ضدحال!

يونگ سه پيش ديگر دوستان آشپزش مي رود، آنها طوري ذوق زده هستند كه انگار اتفاق بزرگي افتاده است، يكي از آنها مي پرسد: بانوي مخصوص دربار شدن چه جوريه؟!

- خوبه، اما من از امپراطور مي ترسم!

-- عيبي نداره! عادت مي كني!

كمي تعجب مي كنيم، حتي احساس مي كنيم كمي تا قسمتي گوش هاي ما ايراد دارد، شايد هم مشكل از دوبله است! و باز چند سئوال ديگر در راستاي سئوالات پيشين در ذهنمان ايجاد مي شود:

3 - يونگ سه چرا از امپراطور مي ترسد؟

4 - يونگ سه مي خواد به چه چيزي عادت كند؟!

5 - ها اي بانوي مخصوص دربار كه وگفتي يعني چه؟!

 

كمي فكر مي كنيم، كمي ماهي و گردو مي خوريم و سپس تمام اطلاعاتمان را از دوباره مرور مي كنيم، كه ناگهان جواب سئوال دوم را پيدا مي كنيم و سپس جواب سئوال سوم، چهارم ، پنجم و ايضا اول، لبمان را گاز مي گيريم و سري تكان مي دهيم و متاسف مي شويم براي امپراطور كه يك عالمه دختر بي پناه را به بهانه دادن كار به آشپزخانه مي آورد و بعد دست به اغفال آنها مي زند، و به اين نتيجه مي رسيم امپراطور در پس آن چهره مثبتش يك مارمولك تمام عيار است، از همين جا نيز ضمن محكوم كردن اين عمل غيرانساني امپراطور از «افسر مين جو» شديدا درخواست مي كنيم اين رسوايي اخلاقي امپراطور را پيگيري نمايد و ايضا هواي يانگوم عزيز را هم در تبعيدگاه بيشتر داشته باشد.

در پايان اين مطلب نيز از مسئولان صدا و سيما شديدا درخواست مي كنيم كه نام اين سريال را از «جواهري در قصر» به «جواهرهايي در قصر» تغيير دهند!

 

+ لينك تكميلي : «يانگوم» و پخش انحرافات اخلاقي از تلويزيون!

 

پشت صحنه طنز گفتگوي طنز يك طنزنويس!

روز پنج شنبه بود كه از طرف راديو جوان با من تماس گرفتند، قرار يك گفتگو را گذاشتيم به مناسبت روز جوان با عنوان «گفتگو با يك طنز نويس جوان موفق» - روز شنبه 3 شهريور ساعت 16:20 الي 16:30-  واقعا خوشحال شدم و احساس كردم آن گونه نيست كه نوشتن ها و نوشتن ها، و تلاش هاي من ديده نشوند، براي اولين بار احساس كردم مي شود در تهران نبود و ديده شد، شماره منزل را دادم و خواستم براي گفتگو با منزل تماس گرفته شود تا خدايي نكرده در چاه آنتن ندهي و پژواك صداي ايرانسل نيفتم ...

 

روز جمعه بود، ساعت 3 بعدازظهر، آقاي عليكرمي دبير جشنواره فانوس تماس گرفتند و از من خواستند تا حتما در روز شنبه 3 شهريور در اختتاميه اين جشنواره شركت كنم، دوري راه را گفتم و از ايشان خواستم كه به تهران نيآيم، اما ايشان گفتند كه وقتي دبير جشنواره زنگ مي زند حتما خبري است!، مطمئن شدم كه در جشنواره فانوس مقامي كسب كرده ام ...

به اين نتيجه رسيدم به تهران بروم ... در اختتاميه جشنواره شركت كنم و چون آنجا هم قوم و خويشي نبود به ناچار مصاحبه را هم ايرانسلي برگزار كنم ... بليط قطار پيدا نكرديم، ساعت چهار در ترمينال بودم و نيم ساعت بعد سوار اتوبوس شدم!

 

جشنواره برگزار شد، در رشته طنز دوم شدم ( البته با اين توضيح كه هيچ اثري در رشته طنز مقام اول رو كسب نكرد!) – براي خودم خيلي جالب بود كه يك ماه پس از دومین جشنواره مطبوعات و خبرگزاری ها در حوزه مالیات در جشنواره ديگري هم مقام بياورم -  از تالار مولوي (محل برگزاري اختتاميه) براي صرف ناهار ما را به جايي بردند (اصولا من در تهران فقط دو جا را بلد هستم: اول، ترمينالي كه در آن از اتوبوس پياده مي شوم و فكر كنم ترمينال جنوب و شايد هم غرب باشد، و دوم ترمينالي كه در تهران پارس است و از آنجا به موطنمان(مشهد) باز مي گردم!)، بالاخره برخي احتسابات به سرانجام نرسيد و كمي بي برنامگي انجام شد و در حالي كه قرار بود كل عمليات ناهار صرف كردن يك ساعت طول بكشد كمي بيشتر از كمي طول كشيد ... فقط اين را بدانيد كه من در حاليكه سوار اتوبوس بودم و در مسير بازگشت از محل صرف ناهار به تالار مولوي، مدام در استرس بودم كه مبادا از راديو براي مصاحبه زنده تماس بگيرند ... به همين خاطر وسط راه و در حاليكه نمي دانستم در كجاي تهران هستم از اتوبوس پياده شدم ...

 

حالا شما قيافه من را فرض كنيد - فردي كه  هنوز خستگي 15 ساعت مچاله شدن در اتوبوس (مسير تهران- مشهد) را با خود به همراه دارد، با دو عدد كيف كه يكي اش كمي سنگين بود و ديگري خالي و اهدايي از جشنواره و يك عدد لوح سپاس قاب شده (كمي بزرگ)، در حاليكه كمي سردرد است و كمي هم در اتوبوس تهران – مشهد (به خاطر كولرهايش!) سرما خورده است - در خيابان هاي تهران به دنبال يك كوچه مي گذشتم كه اولا ماشين از آن تردد نكند و صداي ماشين مزاحم انجام مصاحبه نشود و مهمتر از آن اينكه ايرانسل در آن خط بدهد ...

از اين كوچه به آن كوچه رفتم تا بالاخره كوچه مورد نظر را يافتم، يكي دو تماس با اينور و آن ور گرفتم و كمي مطمئن شدم صدا خوب است، از راديو تماس گرفتند، صدا از آنطرف ضعيف بود اما گفتند وقتي تو با آقاي دوستي صحبت مي كني صداي ايشان قوي تر خواهد بود، اما نبود و من صدا را خوب دريافت نمي كردم، خدا بگم اين ايرانسل را چكار كند ... به هر نحو كه شده مصاحبه را انجام داديم، حتي با وجود آنكه من برخي جاها اصلا صداي آقاي دوستي را نداشتم و حتي با وجود آن هلكپتر وقت نشناسي كه وسط صحبت ها از بالاي سرم رد شد!

 

آنهايي كه مصاحبه را شنيدند معتقدند مصاحبه خوبي شد، مصاحبه اي طنز با يك طنز نويس، از نكات جالبش اين بود كه من دقيقا تمام جريات را براي آقاي دوستي شرح دادم، 15 ساعت خستگي راه، جستجوي كوچه به كوچه براي يافتن محلي كه ايرانسل خط بدهد و حتي اينكه در حين انجام مصاحبه اصلا نمي دانم كجا هستم!

اما شايد بهترين سئوالي كه انتظار داشتم پرسيده شود و پرسيده شد اين بود: « طنز نويسي از لحاظ مالي چيزي هم برايت دارد؟»

و من هم پاسخ را دادم:« من چند سالي در پي يافتن پاسخ اين سئوال بودم كه آيا مي شود به طنز نويسي به عنوان شغل نگاه كرد يا نه؟، غير از سه سال دوران دانشجويي كه كاري بدون مزد و منت بود، من در سال 84 و 85 براي طنزهاي نوشته ام ماهي بيست سي تومن مي گرفتم، و در سال 86 هم چند ماهي را با چند جا كار كردم و به اين نتيجه رسيدم اگر تمام وقتت را در يكماه براي طنز بگذاري ماهي صد، صد و ده تومن بيشتر نمي شود و اين يعني روي طنز نمي شود به عنوان كار دوم و حتي سوم هم حساب كرد!»

البته به آقاي دوستي گفتم شايد اوضاع در تهران فرق مي كند، كه ايشان گفت اينجا هم چنين است!

 

مصاحبه تمام شد، هر چند دوست داشتم اين مصاحبه را بدون خستگي و ريلكس، با تلفن منزل و در حاليكه زير باد كولر هستم انجام دهم ...

باز هم تشكر مي كنم از راديو جوان و تمام دوستاني كه در آن فعاليت مي كنند و عذر مي خواهم از اين دوستان كه شايد گفتگو آن گونه كه بايد پيش نرفت ... خيلي حرف ها براي گفتن داشتم ... ان شالله در فرصتي ديگر.

 

( اين روزها كمتر هستم، بعد از پست قبلي چند مطلبم در بچه ها گل آقا، قدس و ستون آزاد كار شد، اما آنها را در وبلاگ نزاشتم.)

 

شاد باشيد

گزارشي از 24 ساعت برنامه‌ي زنده در راديو جوان