گزارشي در حاشيه پنجاه توماني شدن بليتهاي اتوبوس؛ « ها ائي شخصيت كه وگفتي يعني چه؟! »

ارژنگ حاتمی

- يكي از كارشناسان اقتصادي پس از شنيدن خبر گران شدن بليتهاي اتوبوس در مشهد، به ميزان قابل توجهي به هوا پريد، به طوري

كه توانست ركورد پرش به هوا را كه قبل از اين در دست افشين قطبي بود، بشكند. اين كارشناس براي خبرنگار ما علت و انگيزه خود را از پريدن به هوا چنين شرح داد: « من تا قبل از گران شدن بليت اتوبوس نمي توانستم ادعا كنم همه چيز گران شده است، اما پس از اين مي توانم چنين ادعايي داشته باشم!»

- يكي از شهروندان نيز در حالي كه مي دويد عنوان داشت: « با گران شدن بليت اتوبوس مي توانم به جاي روزي سي تومان، روزي پنجاه تومان صرفه جويي كنم، و اين خيلي خوب است»، البته خبرنگار ما در حالي كه نفس نفس مي زد و سعي مي كرد به اين شهروند برسد، از او رابطه بين پس انداز و قيمت بليت را پرسيد و ايشان اين گونه پاسخ داد: «به علت شلوغي اتوبوسها من ترجيح مي دادم به دنبال اتوبوس بدوم تا به مقصد برسم، بدين ترتيب هم ورزش مي كردم و هم سي تومان پس انداز مي كردم»، خبرنگار ما در پايان مصاحبه به اين شهروند پيشنهاد كرد، از اين پس به جاي اتوبوس به دنبال تاكسي بدود تا بتواند پول بيشتري پس انداز كند.

- يكي از نوگل هاي باغ زندگي نيز از گران شدن بليت اتوبوس ابراز شادي كرد. او كه در كلاس دوم ابتدايي تحصيل مي كند، گفت: « هر روز پدرم به من دو عدد بليت اتوبوس مي دهد تا با اتوبوس به مدرسه بروم، اما من اگر بشود، به اتوبوسها بليت نمي دهم، بدين ترتيب قبلاً با هر پنج بار عمليات دودره بازي مي شد يك عدد بستني خريد و حالا با هر سه بار عمليات دودره بازي، مي شود يك بستني خريد!»، اين شهروند دودره باز در پاسخ به خبرنگار ما كه مگر نمي دانيد ارائه بليت نشانه شخصيت است، گفت: «ها ائي شخصيت كه وگفتي يعني چه؟!»

- يكي از كارشناسان فوتبالي نيز ابراز اميدواري كرد، با گران شدن بليت اتوبوس شاهد حضور هر چه بيشتر تماشاگران در ورزشگاه ها باشيم. اين كارشناس در ادامه توضيح داد: «با گران شدن بليت اتوبوس قشر عظيمي از مردم نمي توانند اتوبوس سواري كنند و با توجه به آنكه در پايان هر بازي فوتبال اتوبوسهاي رايگان براي بازگرداندن تماشاگرها مهياست، تعداد بسيار زيادي تماشاگر با هدف اتوبوس سواري به ورزشگاه ها مي آيند!»

- به گزارش خبرنگار ما يكي از دختر خانمها قبل از گران شدن بليت اتوبوس مهريه خود را يك ميليون بليت پاره نشده اعلام كرده بود كه مورد موافقت خانواده داماد هم قرار گرفت، اما با گران شدن بليت اتوبوس، آقاي داماد و ايضاً خانواده آقاي داماد دبه كردند و متأسفانه اين وصلت سر نگرفت، خبرنگار ما از اين دختر خانم علت و انگيزه شان را از اينكه مهريه خود را بليت اتوبوس انتخاب كرده است، پرسيد و او پس از پاك كردن اشكهايش گفت: از داماد خواسته بودم هر روز يك عدد بليت به من بدهد، اميد داشتم با انجام اين عمل هر روز با شخصيت تر از ديروز شود، مگر نشنيده ايد ارائه بليت نشانه شخصيت است!

چاپ شده در روزنامه قدس(28/6/87)

وقتي بابابرقي عاشق مي شود!

ارژنگ حاتمي

در زمان و مكاني كه هويتش براي ما اصلاً مشخص نيست، جواني كچل كه البته وجود هرگونه رابطه با حسن كچل قصه هاي قديم را تكذيب مي كرد، در اتاقش نشسته بود و به بزرگترين سؤال موجود در ذهنش مي انديشيد كه «چرا هر چه كفشهايش را واكس مي زند، آنها برق نمي زنند؟!»، پدر و مادر اين جوان هر چه سعي كرده بودند، به بهانه هايي از جمله سيب قرمز، گلابي و زالزالك و ... او را به در منزل بكشانند، نتوانسته بودند تا اينكه چند سال پيش از دست او دق كردند و مردند. البته اين جوان علاوه بر مشخصه ياد شده (منظور همان كچل بودنش است كه باعث روشنايي مي شد) داراي سرعت بسيار زيادي بود و مي توانست خيلي تند از يك جا به جاي ديگري برود، اما نمي رفت!
همان طور كه مي دانيم هر داستاني بايد داراي فراز و فرودهايي باشد تا از يك نواختي در بيايد، در نتيجه نويسنده داستان يك چيزي در گوش جوان كچل گفت و او بي درنگ پس از سالها از خانه در آمد.
- صداي يكي از خوانندگان داستان: آقاي راوي چي توي گوشش گفتي؟ حتماً به جاي سيب و گلابي گفتي دم در هلو هست، آره؟!
- راوي داستان:راستش بين خودمان باشد، بهش گفتم برو سر چهارراه وايستا و چشم در چشم عابران بينداز تا كه برق نگاه يكي دل تو را بلرزاند و با هم ازدواج كنيد و بروي يك عالمه وام ازدواج بگيري و با پول آن مو بكاري، زيرا اين روزها وام ازدواج مي دهند خفن! (خوانندگان گرامي توجه فرمايند همانطور كه گفته شد اين داستان مربوط به زمان و مكان نامعلومي است ! واحد پيشگيري از ازدواج هاي اشتباهي!)
اين جوان به سرچهارراه رفت، اما برخلاف گفته راوي نه تنها برق نگاه هيچ عابري باعث نشد دل او بلرزد، بلكه حتي باعث لرزيدن قلوه و كليه و معده او هم نشد؛ جوان آنقدر سر كوچه ايستاد تا اينكه ظهر شد و دست از پا درازتر به خانه اش بازگشت، راوي داستان هم گرمش شد و پنكه اتاقش را روشن كرد ...
- جوان كچل: آهاي آقاي راوي! مگه چي ميشه توي داستانت بنويسي كه من هم پنكه روشن مي كنم، خيلي گرممه!
- راوي داستان: باور كن مي خوام بنويسم، اما هر چي سعي مي كنم نمي دونم چرا نمي شه!
بعد از ظهر و قبل از آنكه راوي داستان از جوان كچل بخواهد از خانه بيرون بيايد، او با همان سرعت خيلي خيلي زيادش به سرچهار راه رفت و پس از يك دقيقه و سي و دو ثانيه بازگشت ...
- جوان كچل: آهاي آقاي راوي دارم مي سوزم ...
- راوي داستان: نه! آتيش نگير، زنده بمون، هنوز داستان تموم نشده، لازمت دارم ...
- جوان كچل: نه ابله! آتيش نگرفتم ... دارم در تب عشق مي سوزم!
- راوي داستان: بالاخره برق نگاه يك نفر تو رو گرفت؟!
- جوان كچل: نه ...
- راوي داستان: پس چي؟
- جوان كچل: نجابتش، صداقتش، حرفاي خوب و راحتش ...!
جوان كچل و محبوبش تصميم گرفتند تا با يكديگر ازدواج كنند، جوان كچل به همراه مادربزرگش كه آلزايمر داشت به خواستگاري دختر رفت كه از قضا او هم بي كس و كار بود و فقط يك پدربزرگ فراموشكار داشت، پدر بزرگ دختر اولين سؤالي كه از جوان كچل پرسيد، اين بود كه اسمت چيست؟ و او پاسخ داد «بابا برقي!»
- توضيح راوي داستان: اِ...! خوانندگان داستان چرا شماها شگفت زده نشديد؟! مگه مي دونستيد اسم اين جوان بابا برقي است؟ راستشو بگيد كي بهتون گفته بود؟ از كجا متوجه شديد؟
- خوانندگان داستان: !IQ خودت توي تيتر داستان هويت اين جوون كچل رو لو داده بودي ...!
تا بابابرقي اسم خودش رو گفت، دخترك جيغي كشيد و بيهوش شد، ساعتها طول كشيد كه بابا برقي به دخترك فهماند باباي كسي نيست، بلكه اسمش «بابابرقي» است!
پدر بزرگ دخترك از بابابرقي معناي اسمش را پرسيد و بابا برقي كمي فكر كرد، اما به نتيجه اي نرسيد، مادربزرگش هم به علت آلزايمرش چيزي از علت اين نامگذاري يادش نمي آمد! پدربزرگ دخترك از بابابرقي پرسيد، شغلت چيست؟ !و بابابرقي هم سرش رو پايين انداخت. پدربزرگ دخترك هم گفت ما دختر به كسي كه معني اسمش رو نمي دونه و بيكاره، نمي ديم!
بابابرقي به محض خروج از خانه محبوبش تمام تلاشش رو كرد تا معني اسمش رو بفهمه، اما پس از ماه ها تلاش متوجه شد چيزي به معناي برق وجود ندارد كه او بابايش باشد! به همين علت پيش يكي از دوستان دوران دبيرستانش به نام اديسون رفت و از او خواست تا برق را اختراع كند، اديسون در حالي كه ميله آهني درازي را همان طور بي خودي روي سرش گرفته بود كمي فكر كرد و گفت:«بايد چيزي اختراع كنم كه هم به كله كچلت بيايد و هم به سرعت زياد تو!»، در همان لحظه رعد و برقي به آن ميله آهني زد كه باعث شد كله اديسون هم به مانند كله بابابرقي مثل لامپ هزار پرنور شود و اديسون در حالي كه يكي از نقاط بدنش آتش گرفته بود، به همان سرعت بابابرقي مي دويد، اديسون به داخل خانه رفت و بعد از آنكه به داخل وان حمام پريد فرياد زد :«يافتم!»
برق اختراع شد و از آن روز به بعد كفشهاي بابابرقي پس از واكس زدن برق مي زد و هر وقت گرمش مي شد، مي توانست پنكه روشن كند و مهمتر از همه اينكه قلبش بر اثر برق نگاه محبوبش بشدت به حالت ويبره در آمد.
خيلي زود آنقدر مصرف برق بالا رفت كه با بابابرقي براي تهيه برنامه هايي براي صرفه جويي در مصرف برق قرارداد بسته شد و اين گونه مشكل بيكاري بابابرقي هم حل گرديد!
بابابرقي خوشحال و خندان به همراه مادربزرگش دوباره به خانه محبوبش رفت، بابابرقي معني اسمش رو براي پدربزرگ دختر توضيح داد و گفت كه كار هم پيدا كرده، پدربزرگ دختر موافقت اوليه خودش رو با اين وصلت اعلام كرد و نوبت به مادربزرگ بابابرقي رسيد كه سؤالهايش رو از عروس خانم بپرسه، اما با پرسيدن سؤال اول كه همانا پرسيدن اسم عروس خانم بود، مادربزرگ بابابرقي در حالي كه فرياد مي زد من دختري رو كه اسمش بي معني است واسه نوه ام نمي گيرم، از حال رفت ... حالا بابابرقي و عروس خانم بايد براي رسيدن به همديگر كشف كنند «لامپ كم مصرف»؛ يعني چي؟!
داستان ما در همين جا به اتمام مي رسه، اما اميدواريم بالاخره اين ازدواج سر بگيره تا هم بابابرقي و لامپ كم مصرف به آرزوشان برسند و به خانه بخت بروند و هم شاهد كاهش مصرف برق باشيم.

مشكل مردن تان را حل كرده ايم!

 ارژنگ حاتمي

- وزير كار و امور اجتماعي: نرخ بيكاري را ثابت نگه داريم، كار بزرگي كرده ايم
وزير كار و امور اجتماعي: نرخ بيكاري در سه ماه اول امسال را فعلاً اعلام نمي كنم.(روزنامه همشهري 30/3/87)


با خواندن خبر دوم و با توجه به تيتر اول نتيجه مي گيريم كه آقاي وزير آن كار بزرگ را نتوانسته اند انجام بدهند، از طرف نويسندگان صفحه سوسه و همچنين جوانان جوياي كار يك خسته نباشيد اساسي به ايشان مي گوييم و از رئيس دولت نيز تقاضا داريم براي جلوگيري از هر گونه چشم خوردن يك شانه تخم مرغ براي آقاي وزير بشكانند!

- تلاش پيرمرد 76 ساله براي گرفتن ديپلم
يكي از آگاهان در اين زمينه و خطاب به اين پيرمرد گفت: تو هم حال داري ها!!
يكي ديگر از ناآگاهان نيز ضمن رد هر گونه رابطه بين تلاش پيرمرد و حوادث دانشگاه زنجان عنوان داشت: اي كلك !! حتما مي خواي ديپلم بگيري كه بعدش بري دانشگاه و بشي معاون دانشجويي؟! آره؟!، وي در ادامه صحبتهايش از مسؤولان صدا و سيما درخواست كرد از پخش سريالهايي با محتواي مشابه حاجي فتوحي و هستي تا اطلاع ثانوي جداً خودداري كنند!
تعريف مي كنيم

- مدير عامل سازمان بهشت زهرا شهرداري تهران بدون آنكه از چندي پيش وعده يك خبر خوش اقتصادي را بدهد، اعلام داشت: 23هزار عدد قبر خالي در تهران وجود دارد؛
يكي از آگاهان در جواب به اين سؤال كه كجاي اين خبر اقتصادي است، عنوان داشت: مردم ديگر نبايد غم نان و چاي و شكر و گوشت و برنج و را بخورند و مي توانند در صورت عدم توان خريد اقلام مزبور به ديار باقي سفر كنند؛ يكي از مسؤولان نيز ضمن ابراز خرسندي از حل مشكل مردن اعلام داشت: هر چند ما نتوانستيم مشكل كار و مسكن و ازدواج و گراني را حل كنيم، اما مشكل مردن را حل كرديم!!
تعريف مي كنيم

- راستي اين روزها در حين تماشاي فوتبالهاي يورو 2008 مدام از زبان گزارشگر تلويزيون مي شنويم، لامپهاي اضافي را خاموش كنيد، مجري راست مي گويد، فكرش را بكنيد كه اگر برقهاي برخي از هموطنان برود، آنها مجبور مي شوند در تاريكي تلويزيون ببينند و شايد چشمهايشان ضعيف شود!

 - افعي دو متري در كاسه توالت يك آپارتمان
افعي مذكور ضمن ابراز تعجب از تعجب كردن افراد اين خانه از حضورش در توالت اعلام داشت: «چيه داداش؟! مگه تا حالا يك مار با فرهنگ نديديد؟!» اين مار در پاسخ به اين سؤال كه در آن جا چه كار مي كرديد، گفت:« همان كاري كه بقيه مي كنند!» اين مار در حالي كه صدايش به سختي از داخل گوني شنيده مي شد، از مسؤولان استراليايي درخواست كرد، براي ساخت دستشويي مخصوص مارها اقدام كنند تا ديگر داخل كاسه نيفتند!

چاپ شده در روزنامه قدس