ارژنگ حاتمي

- توضيح فيلمنامه نويس شماره (1): داستان اين فيلم بر اساس واقعيت بوده، اما تمام نامها الكي هستند.




پلان اول: (يك كوچه بن بست)- «ميو» بي هدف در كوچه قدم مي زند كه ناگهان دو آجر بر كله او فرود مي آيد.
- توضيح فيلمنامه نويس شماره (2): اين دو آجر را كارگردان به سر «ميو» مي زند تا به طريقي فيلم شروع شود. «ميو» بر اثر ضربه اول دچار بحران شخصيت مي شود و فراموش مي كند يك گربه است و بر اثر ضربه دوم به ياد دوران كودكي اش مي افتد و روزهايي كه در خرابه هاي... با بچه اي به نام «ملوس» همبازي و به اين فكر مي كند كه حتماً «ملوس» تا اين زمان بزرگ شده و يك دل نه، بلكه 99 قلوه عاشق او مي شود.
- توضيح فيلمنامه نويس شماره (3): اصولاً براي عاشق شدن به هيچ دليل منطقي و غيرمنطقي نيازي نيست (براي اطلاعات بيشتر به اكثر فيلمهاي فارسي و هندي مراجعه شود)
پلان دوم( محل زندگي ميو و مادرش در يك خرابه):
ميو به مادرش مي گويد: «مامان، ملوس يادته؟»
مادر ميو: «آره پسرم. همون دختر كه توي... هم خرابه اي ما بود؟!»
ميو: «من مي خوام باهاش ازدواج كنم.»
مادر ميو: «باشه پسرم، سطح فرهنگ مون كه يكيه، فاصله طبقاتي هم نداريم، ازدواج كن!»
- توضيح فيلمنامه نويس شماره (4): اي كاش تمام مادرها به مانند مادر ميو در امور خير چوب لاي چرخ جوانان نگذارند.
مادر ميو انگار كه تازه چيزي به يادش آمده باشد، مي گويد: «اما پسرم، اين همه راه رو مي خواي چه جوري بري؟»
ميو: «همون طوري كه اومديم؟ پشت يك وانت سوار مي شم.»
مادر ميو: «نه پسرم، جاده ها خيلي خطرناكن، مگه نمي دوني حوادث جاده اي چقدر زياد شده، جوونمرگ مي شي!»
ميو: «پس با هواپيما مي رم.»
مادر ميو: «باشه پسرم، هر چند هواپيماها يكي درميون چرخشون پنچر مي شه يا بين زمين و هوا بنزين تموم مي كنن، اما باز هم از ماشين مطمئن تره!
پلان سوم: (داخل فرودگاه) «ميو» به فرودگاه مي رود و چون پول نداره بليت هواپيما بخره، در يك فرصت مناسب داخل كيف يكي از مسافران كه قصد رفتن به ... داشته پنهان مي شود و هواپيما هم طبق معمول با تأخير راه مي افته!
پلان چهارم (داخل هواپيما): ميو حوصله اش در كيف سر رفته است و خيلي هم دوست دارد داخل هواپيما رو ببينه. بخصوص كابين خلبان، تا بعد برا ملوس تعريف كنه. ميو خيلي آهسته از كيف در مياد و به دور و بر نگاهي مي اندازه و رو به دوربين مي كنه و ميگه: «اين قدر هواپيما هواپيما مي گفتن همين بود؟! اينكه با اتوبوس فرقي نداره، فقط خلوت تره!»
- توضيح غيرضروري فيلمنامه نويس شماره(5): ميو يك بار سوار اتوبوس شده بود كه چون سرش چند دفعه زير پاي مسافران لگد شده بود، ديگه پشت دمش رو داغ كرده بود كه با اتوبوس اين ور و آن ور نره!
ميو به كابين خلبان رسيده، ميو (در يك كلوزآپ)، «واقعاً فكرش رو نمي كردم روزي بتونم به اين بالا بالاها برسم»، ميو محو تماشاي كابين خلبان بود. يك دفعه خانوم مهماندار وارد كابين مي شود. «ا ا ا» (اين «ا» صداي جيغ خانوم مهماندار است)
ميو: «چي شده؟ پنچر كرديم؟ بنزين هواپيما تموم شده؟!»
خلبان: «چي شده خانوم؟!»
خانوم مهماندار: «يك گربه!»
ميو:«آخيش! خيالم راحت شد، فكر كردم داريم سقوط مي كنيم!»
خلبان: «ترسيدم خانوم، فكر كردم موش ديدي!»
خانوم مهماندار: «آقاي خلبان، ما اكنون در ارتفاع 1500 مايلي از زمين هستيم.»
خلبان: «يادم اومد !ترمز اضطراري رو بكشين.»
خانوم مهماندار: «آقاي خلبان! ما الان سوار هواپيما هستيم نه قطار!»
خلبان: «آها خوب پس بايد در فرودگاه... فرود اضطراري كنيم.»
ميو: «چرا فرود؟ !من بايد برم... به ملوس برسم!»
پلان پنجم: هواپيما فرود مي آيد و يك گروه پنجاه نفري وارد هواپيما مي شوند.
خلبان: «اين گربه رو بگيرين!»
ميو: «مي خواين من هم كمكتون كنم؟!»
كه يك دفعه يك آجر توي كله ميو مي خورد.
- توضيح فيلمنامه نويس شماره (6): اين آجر هم توسط كارگردان به سر ميو مي خورد تا داستان در مسير اصلي خود پيش رود.
ميو كه تا اين لحظه دچار بحران شخصيت بود مداوا مي شود و به شخصيت اصلي خودش كه يك گربه است پي مي برد!
ميو: «منو نگيرين من بايد به ... برم و با ملوس ازدواج كنم.»
- براي اينكه فيلم طولاني بشه و خنده دار بشه، سه ساعت و نيم بايد پنجاه نفر دنبال «ميو» بدوند و «ميو» هي فرار كنه و اونها هي به هم بخورند و بيفتند!
پلان ششم: دوربين يك دور 360 درجه اي مي زند و 49 نفر را نشان مي دهد كه خسته هر كدام در گوشه اي نشسته يا دراز كشيده اند برخي هم سرشان زخمي است، چون حين دنبال كردن ميو به هم خوردن!
نفر پنجاهم يك موش پلاستيكي را به طرف ميو مي گيرد و مي گويد: «بيا پسر خوب اين رو بخور!»- ميو: «آقاي كارگردان من گربه ام، خر كه نيستم! يعني من فرق موش پلاستيكي با غيرپلاستيكي رو نمي فهمم! من فريب نمي خورم!»
كارگردان: «طبق فيلمنامه تو بايد گول بخوري تا بتونن بگيرنت!»
ميو: «من گول نمي خورم!»، كارگردان: «پس خودت خواستي!»، يك آجر ديگر هم بر كله ميو فرود مي آيد و «ميو» دچار تحول دروني مي شود و در جهت آسايش بقيه مسافران هواپيما خودش را تسليم مي كند.
* پلان هفتم: ميو به سوي غروب آفتاب دور از زادگاه و معشوقه اش در خرابه هاي شهر غربت قدم مي زند!

چاپ شده در روزنامه قدس